-
خونه
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1385 22:31
شاید یه روز از خونه رفتم بیرونو دیگه برنگشتم .... اون روز مطمئنا خواهم مرد ... فک کنم راحت بشم ... از خیلی چیزا توی این خونه متنفرم ....خیلی چیزارم دوست دارم ... هیچکسی نمیدونه به جز من ... اه چرا این خونه بابا نداره ؟؟؟؟چرا مامانش انقدر دپرس شده انگارخستس ... چرا دخترش انقدر دیوونه شده ... پسرش چراسن بلوغش تموم نمیشه...
-
بعد از مدت ها
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1385 23:01
عید نزدیکه ولی من اصلا خوشحال نیستم ... فک نمیکنم مامانو محمد هم خوشال باشن ... . قرار بود دیگه آپ نکنم نه؟؟؟ انگار نمیشه خیلی هم سخت گرفت ...حالا باز خوبه همونم گفتم اگه نمیگفتم که همش میخواستم بیام .... . این مدت یکم بهتر درس خوندم اما بازم راضی نیستم ... تازه این چند وقته علاوه بر درس خوندن نمیدوننین چه کارا که...
-
خودتون برین بخونین دیگه !!!
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 10:49
http://ayda16.blogsky.com دیگه داشتم خفه میشدم باید مینوشتم !!!
-
خواب و خداحافظی
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 20:10
با بابا دعوام میشه .بعدش تو خیابونیم با هم دیگه . من پا برهنه ام . یه کفش سیاه گوشه ی پیاده روست ! میخوام اونارو بپوشم که بابا میگه نه تو کفشای منو بپوش من اونارو میپوشم . با هم آشتی میکنیم ... .بعد تو یه بستنی فروشییم با مامان بستنی میخوریم ... بعدشم تو یه لباس فروشی ...مامان یه دامن بلند سفید پوشیده ویه مانتوی کوتاه...
-
امتحان زیست ....
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 08:39
۲ ساعت دیگه امتحان زیست دارم ... فک میکنم هیچی بلد نیستم .مخم داره میپکه !!! اصلا اعتماد به نفس ندارم نمیدونم چرا !!! با خودم فک میکنم حالا نشدم اسفند ... البته مطمئنم که یه همچین اتفاقی نمیفته و شده با ۱۰ هم قبولو میشم ... آخه لعنتی امتحان کشوریه ...برای اولین بار تو این ۱۱ سال تحصیل تقلب نوشتم !!! آخه ین کارم بلد...
-
جمعه ی خوبی بود ...
جمعه 15 دیماه سال 1385 22:18
سلام سلام صد تا سلام ... امروزم باز به ما خیلی خوش گذشتا ... درس مرسم که تعطیل . صب که ساعت هفت پاشدم ساعت عزیز را خفه کردمو تا نه خوابیدم... اونم با چه وضعیتی ... از خواب پاشدم میبینم صدا موبایلم میاد ام خودش نیست ... حالا اینور بگرد اونور بگرد (حالا تو خواب ) اومدم به مامی جان میگم کوبایل منو ندیدی ؟ دیشب پیشم بود...
-
کثافتٍ کلمات واقعی...
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 10:21
دیگر برایش مهم نبود که ساعت ها بنشیند و چند خط نوشته را با عکس هایی که از او میدید تطبیق دهد و غصه دار شود از این که چرا او روز به روز شکسته تر میشود و فرسوده تر! دیگر برایش اهمیتی نداشت که دلش چه می گوید و دیگر حتی نمیتوانست به او فکر کند ... او را به فراموشی میسپرد و کم کم خاطرات نه چندان زیادش را در گوشه ای از مغزش...
-
خوشحالم...
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 13:26
سلام سلام صد تا سلام بالاخره این کامیه مام حالش خوب شد . دکترم نمیخواست . مشکل از کیبورد بود . دیشبم پسر خاله جان یه کیبورد نو بهم داد .منم کلی کیقول شدم . اومدم خونه نسبش کردم دیدم بله درست شد . وای این مدت مردم از بس ننوشتم . واقعا دلم تنگیده بود واسه اینجا و واسه همتون . شمام دلتون واسه من تنگیده بود ؟؟؟ یه...
-
گند زدم ....
چهارشنبه 6 دیماه سال 1385 12:05
سلام دوستای خوبو عزیزم ممنون که انقد به فکرمن .واقعا ببخشید که نتونستم بیام .کامی خرابه آخه !!! الانم خونه عمه اینام ... مامانم حالش خوبه . بیماری خاصی نبود الحمدلله فقط دکی گفت از اعصابه ! خب اونم که الان همش نگرانه منه و کنکور و این چیزا ... اون برگشته حتما واسه تعطیلات .بدم مفصل جریانشو میگم اما حالا نه حوصله شو...
-
مامانم...
شنبه 25 آذرماه سال 1385 19:40
چقدر دلم گرفته ... چرا یهویی اینجوری شد ... مامان رفته بود امروز تست ورزش برای قلبش .حالام برده دکتر گفته بهش چیز خاصی نیست اما بهت یه اسکنم میدم که انجام بدی ... خب اگه چیزی نیست اسکن واسه چی؟ وای تو رو خدا دعا کنین براش چیزی نباشه ... خدای من چرا آخه ... امروز کلا دپرس بودم ... سه شنبه خودم باهاش میرم اسکن کنه ......
-
بازم جمعه داره تموم میشه ...
جمعه 24 آذرماه سال 1385 22:02
وقتی بهش فکر میکنم دلم میگیره و حالا حتی نمیدونم چرا بهش فکر میکنم ... . ولی بهش فکر میکنم .بازم این کارو میکنم .و هر کسی که بهم میگه این کارو نکن. یه نگاه احمقانه بهش میکنم و بعدم سکوت . آخه به کسی ربطی نداره . منم که میخوام بدبخت باشم . میخوام احمق باشم . امروز خیلی دلم نگرفت . خب وقتی دور و برم شلوغه معلومه که...
-
تفلد
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 22:41
خسته ام . این سرماخوردگیی لعنتی ام ولم نمیکنه بعد چند تا پنی سلینو و دوتا دوتا خوردن آموکسی سیلینای 500 که رو هم میشده هزار تازه یادم افتاده عطسه کنم و آبریزش بینی و ... . کلی غر دارم الان .از صبح یه ده تا بیته دستمال تموم کردم !!! تمام مدت عطسه و سرفه و ... فردام امتحان شیمی و ادبیات ... این فیلم سینمایی نمیدونم چیه...
-
گاهی حس میکرد...
شنبه 18 آذرماه سال 1385 00:05
ساعت 11 جمعه شب . یه ساعت دیگه جمعه تموم میشه ... اما غمش تا شنبه صبح باهاته . از صبح خونه نبودی اما دلت گرفته . پاتو که میذاری تو ماشین شروع میشه . دوباره دلگیری جمعه میاد سراغت . نزدیکای گیشا که میرسی فک میکنی همین جاهاس الان تو این ساعت . اما یهو یادت میاد 11 ماهی که میشه که رفته !!! آسمون داره میباره . یاد یک سال...
-
رفیق روزهای خوب رفیق خوب روزها
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1385 18:43
همون به نام خدا که بالای برگه ی امتحانم نوشتم کمکم کرد ... عمرا فکرشم نمیکردم بتونم به بیشتر سوالا کاملا درست پاسخ بدم اما یه دفعه انگار اعتماد به نفس گرفتم .حتی تونستم یکی از سوالایی که اصلا درسشو از اول سال تا الان نخونده بودم درست جواب بدم ! کلا شاید صب یه یه ساعتی دفتر ریاضیمو ورق زدم ! اما بازم خیلی خوب بود. الان...
-
رژیم ...
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 22:01
دیروز با آزی رفتم دکتر تغذیه ... دوباره قراره که شروع کنم .این دفعه تحت نظر دکتر و آزی . البته دکتر قبلیم نرفتم . این یکی خیلی سخت تر میگیره ! اما خب می ارزه .برام دعا کنین ... خب من تا یه چیزی رو نخوام خوب انجامش نمیدم .اما کافیه که بخوام. دیگه میشم یه انسان با اراده و پشتکار( ماشالله ، هزار ماشالله . بزنین برام به...
-
به دنیا بگویید بایستد ...
جمعه 10 آذرماه سال 1385 23:33
میدونی به یه چیزی رسیدم . البته خیلی وقته که رسیدم اما دیگه کاملا بهش عمل میکنم . میدونی چیه؟ دیگه همینم که نشون میدادم چیم و چه جوریم نمیخوام نشون بدم . از چهارشنبه بدج.ری حالم گرفته بود . کلا خاطراتمو مرور میکردم ! به قول آتی میگه همین خاطراته که آدم واسشون جون میکنه !!! مامان میگه : هنوز تو حال و هوای عشق و عاشقیی...
-
گناه ...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 20:39
احساس گناه ... حتما میدونین چیه ! برای اولین بار تو این عمر کمم احساس گناه میکنم . احساس قشنگی نیست . یه جور ضعف بهم میده . یه فال حافظ میگیرم . میدونین بهم چی میگه ؟ میگه فک میکنی گناه کاری اما خدا خیلی مهربون تر از این حرفاست اگه توبه کنی خدا میبخشه ! هرچی فک میکنم توبه ای براش پیدا نمیکنم !!! شما نمیدونین توبه ی...
-
حالگیری
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 15:40
بعضی از مردم واقعا اعتماد به نفسشون بالاستا . حالا اعتماد به نفس بالا هم خیلی بد نیست اما اگه باعث وقاحت طرف بشه چرا اون موقع میشه :افتضح ـ یفتضح ـ افتضاح !!! دلم میخواد حال این دختر پرروهرو بگیرم تو کلاس . البته مطمئننا صدف این کارو میکنه !!! اگه حالشو گرفتیم اونوقت یه دفعه جریانو تعریف میکنم . اینجوری بهتره !
-
احمق بودن !
جمعه 3 آذرماه سال 1385 21:46
یهو دلم گرفت !!! عین آدمای احمق . آدم احمق کیه ؟ به نظر من همه احمقنو هیچکس احمق نیست . (چه ربطی داشت به آبگوشت) بابایی خسرو و عمو اینا ناهار خونمون بودن . فک میکردم یه جمعه دارم واسه درس خوندن .اما اونم عین آدم نشد ! ولی خب زود رفتن منم یه چیزایی خوندم بازم باید برم بخونم البته . یه خبر خوشو ناخوشیم یکی دو ساعت پیش...
-
دختری در ماه
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 21:02
من بالاخره اون وبلاگمو آپ کردم . از این به بعد هم اونجام هم اینجا !!! www.ayda16.blogsky.com
-
عنوان ندارم براش !!!
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1385 14:36
سلام . هنوزم دلم میخواد بنویسم اما نمیتونم ! الان از امتحان اومدم . بد نبودن سه تا امتحان ! دارم خل میشم . فک کنم ترم دیگه غیر حضوریش کنم مدرسه رو . اینجوری بهتره .البته آقای مشاور گفته اگه نمره های ترم اولتون خوب باشه اجازه دارین این کارو بکنین .حالا ببینیم چی میشه دیگه . یه چیزایی تو زندگیه آدم هست که هیچ وقت تموم...
-
آتی و آزی و آیی
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 11:18
خیلی دلم میخواد بنویسم . اما دوباره مغزم تو هنگه !!! نمیتونم چیزایی رو که میخوام بریزم بیرون ! از پنجشنبه تا حالا بدجوری به خودم استراحت دادم . خوب بود . پنجشنبه زنگیدم به آزی و بهش گفتم ممکنه شب بیام خونتون . شب رفتیم خونه بابایی اینا .آزی اینام اونجا بودن . بعد من باهاشون رفتم خونشون . مامان و محمدم موندن خونه...
-
صدای بابا
سهشنبه 23 آبانماه سال 1385 22:09
مامان خوابیده رو کاناپه ، منم پشت میز نشستم .یه مدلیه که پشتش به منه ! بهش میگم با مامان بزرگ حرف زدی چی گفت؟میگه هیچی احوال پرسی کرد و آه و ناله ! میگه گفته که میره سر خاک بابا و بهش میگه ناصر چون من نرفتم پیش بچه ها تو دیگه نمیای به خوابم ! به مامان میگ خب بیخیال اونم سطح فکرش همونقدره ! بعد مامان دوباره یاد بابا...
-
خواب
شنبه 20 آبانماه سال 1385 22:14
وای بازم کلی خواب دیدم .خواب اون .خواب بابا . چه قدر دلتنگشونم . انگار دو تا دل دارم . یکی مال اونه یکی مال بابا شایدم یه دل نصف شده ! اما نه نصف نشده . اندازه هردوتاش زیاده .یعنی به اندازه دو نفر دلم تنگیده ! (چی میگم ؟!) یکدم از خیال من نمیروی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من ... . چه قدر دوست دارم این آهنگو . محمد...
-
جمعه ی نه چندان غمگین !!
جمعه 19 آبانماه سال 1385 18:12
تازه از خواب پاشدم . از آرمون که اومدم یکم واسه خودم گشتم بعدشم خوابیدمو تازه پاشدم !!! وقتی مامان آدم خونه نباشه همین میشه دیگه ! احساس میکنم سرما خوردم کلیه هام دوباره به شدت درد میکنه ! گفتم کلیه تازه کلیم درس درس دارم . ولی اصلا حوصله ندارم . چرا پس اینا نمیان خونه ؟؟؟!!! خفه شدم از تنهایی . دیروز تاااازه فهمیدم...
-
تکیه گاه میخواااامم .
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1385 10:03
دلم باز گرفت . دلم تنگ شد . واسه خیلیا . از همه بیشتر واسه خودم . واسه اون روزام . واسه اونی که بودم . واسه اون آیدا . اما حالا ... . جرا همه فک میکنن من خیلی خوبم . چرا فک میکنن جزو بهترینام ؟ !!! دوباره اون حس خنثی بودن .داره خفم میکنه ! دوست دارم غمگین باشم اما نیستم . میخندم .میخندم . و خودمو میزنم به خیالی . خنده...
-
ضد حال !!!
شنبه 13 آبانماه سال 1385 21:49
بدجوری زد تو حالم ! دکی رو میگم . از تو اتاقش که دعوام کرد تا سر پل رومی رسما گریه کردم . بقیشم تا در خونه تو دلم ... !!! فک میکردم برم بهتر میشم اما خب ! نشد ! حقم داشت البته یکمم قاطی بود .یکمم که نه ! خیلی بیشتر از یکم ! البته الان میفهمم که حق داشت ! به هر حال من هنوز گریه دارم . هیچکسم نمیفهمه که چی میگم . خیلی...
-
ا امروز جمعه بود ؟ اصلا نفهمیدم !!!
جمعه 12 آبانماه سال 1385 20:08
از دیشب تا حالا هرچی به دهنم اومده به معلم زیست گرامم دادم . (خوب کاری کردم حقش بوده ) دلم میخواست دیروز حالشو بگیرم اما خوب شدکه عجله نکردم ! وقتی واسه مامانم گفتم گفت دیگه یا جای اونه تو اون موسسه یا جای تو !! تازه با شخص من کاری نداشتا ولی انقد اعصابمونو خورد کردو انقدر با بچه ها اونم با عزیزترین دوستم که مثه...
-
این روزها ...
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 21:30
شکست ، قلبم را میگویم . مرد ، احساسم را میگویم . رها شد ، عشقم را میگویم . این روزها چه سخت می اندیشم به بودن با او ... و این روزها چه سخت باور میکنم که مدتهاست که رفته است . هرکس مرا میبیند با خود میگوید دخترک بیچاره ! چه بینوا سوخته است ! و هیچکس نمیداند ... که سوختنم از بیچارگی نبود... بلکه از عشق بود و بس . این...
-
باااارووووووووووون
شنبه 6 آبانماه سال 1385 22:22
دیشب که مامان اینا اومدن .مامان گفت هوا خیلی خوبه میخوای بریم راه بریم؟ منم داشتم زبان میخوندم. نمیدونستم برم نمیدونستم نرم ؟ همنونجوری که درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که برم یا که نه دیدم حاضر شدم دم در میگم بریم ! رفتیم .اما بارون دیگه نمیبارید . وقتی ام برگشتیم به خوندن زبان ادامه دادم . امروزم پرسید ازم خوب جواب...