-
بازم جمعه .دلمون گرفته (غلط کرده؟!)
جمعه 5 آبانماه سال 1385 18:23
چه بارونی بود ... . کاش میشد رفت زیرش واستاد .راه رفت . اما نمیشه .نمیشه چون من مسئولیت دارم در قبال خودم .درقبال درسام .درقبال مامانم که تا می تونم باید مواظب باشم تا سرما نخورم . تا مامان بیچارمو از این که هست خسته تر نکنم . آره من مسئولم . اه ه. حالم به هم میخوره از این حرفایی که باید به خودم بزنم . حالم به هم...
-
قروقاطی
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1385 23:25
چه قدر بعضی از آدما ... واقعا . (جای خالیو هرچی دوست دارین پر کنین فقط سعی کنین فحش باشه ! ) آخه من نمیدونم به تو چه که اونا چی کار میکنن . حالا چون همش میای و میری خونشونو باهاشونی فک میکنی دیگه هرچی تو بگی باید گوش کنن؟ . ( اینچوری خودتو مخاطب قرار دادم که غیبت به حساب نیاد !!! یعنی دارم به خودت میگم اینجوری دیگه !...
-
شب عید (عیدتون مبارک)
سهشنبه 2 آبانماه سال 1385 01:20
سلام خوبین؟ اول از همه عیدتون مبارک . من ؟ آره خیلییییی خوبم توپم اصلا . ظهریی که گفتم خل شدم. از اون موقع هم زدم به سیم آخر ! عصری رفتم خونه خاله اینا افطاری دعوت بودیم روز آخری منم که روزه !!! قشنگ ساعت 5 رفتم تو حموم تازه ساعت یه ربع به شیشم اومدم بیرون . مامان اینام نبودن که غر بزنن منم ریلکس واسه خودم میگشتم ....
-
آدم شدن !!!
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 14:46
دارم سعی میکنم یکم خوب باشم !!! ولی فک میکنم یه جورایی قاطی کردم از دیشب تاحالا واسه هرچیزی الکی میخندم . خیلی خل شدم . امروز بعد دو روز زحمت کشیدم رفتم مدرسه ! شاهکاره ها نه؟ نه اصلا . خلاصه که الان حرفم نمیاد (بهتر) فقط خواستم بگم من بهترم !!! فکرشو کن . دوباره دارم آدم میشم شاید به گمانم . یعنی ممکنه؟ نمیدونم . به...
-
آرامش
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 09:58
عین احمقا خوابیدمو فکر میکنم میدونی به چی؟ به اینکه اگه سکته کنم چی میشه ؟ میرم بیمارستان یه یه ماهی استراحت مطلق !!! به این فکر میکنم که دوستام میان ملاقاتم . به اینکه وای بیچاره مامان چی میکشه و دیگه اینکه به آزی میگم یه اونم بگه که من حالم بده . بهش میگم بهش بگه که دارم میمیرم ... . ووقتی خوابیدم آرزوی مرگ میکنم...
-
بابامو میخوام
شنبه 29 مهرماه سال 1385 09:54
مدرسه نرفتم ... همه بدنم درد میکنه .عینه معتادای تو ترک !!! نمیدونم از این سرما خوردگیس یا از اعصابمه . دوباره خواب دیدم .خواب بابارو .خواب آب . خواب طوفان . خواب بابا .چه قدر دلم براش تنگه ... بعد چهار سال هنوز عادت نکردم به نبودنش . دلم دستاشو میخواد .بغلشو میخواد . دلم میخواد صداشو بشنوم . این چند روزه فقط زور...
-
خدایا چند تا دوسم داری؟
جمعه 28 مهرماه سال 1385 21:02
_ شاید تو الان تو دلت ناراحت شی از حرفامو بگی که من دارم بهت میگم بچه بازی در آوردی .اما بعدا که بزرگ شی میفهمی . _ نه نمیشم .ناراحت نمیشم به خدا ( وجدی میگم .از ته دلم میگم که ناراحت نمیشم !) خوابمو تعریف میکنم براش و تو چشماش پر اشک میشه ... منم تو دلم خون گریه میکنم ... . باز جمعه اس .جمعه ای که ... . اون الان داره...
-
چرا چراها انقدر زیاد شدن ؟
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 18:43
چرا انقدر داغونم ؟ چمه ؟ چت شده دختر ؟ تو باید مقاوم باشی .پس چته ؟ نمیدونم. دیشب خواب دیدم منو به عقد پسر خالم در آوردن. انگار اون خوشال بود .یعنی خیلی عادی بود . منم خیلی معمولی بودم . فقط تو فکرم با خودم میگفتم پس اون چی ؟ اون چی شد ؟ من نمیتونم اندازه اون اینو دوست داشته باشم . پشیمون بودم که چرا گفتم آره !!! پسر...
-
ساده بگویم ...
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 19:38
ساده بگویم... ساده بگویم .نگاه زاده ی علاقه است . اگر دوچشم روشن عشق به تو نگاه کند دیگر تو از آن خود نیستی. زمان میگذرد و زمانه نیز هم. کودک می شوی. جوان هستی و جوانی نمی کنی. می گذری . پیر می شوی .می مانی. باز هم ، مشل همیشه در پی گمشده ای هستی که با تو هست ونیست ! باز در پی آن علاقه پنهان، آن نگاه همیشه تازه هستی ....
-
یا علی
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 13:31
یااااااااااااااااااااااااااا علللللللللللللللللللیییییییییییییی ... داد میزنم . با قلبم .با روحم داد میزنم صدات میکنم. بهم جواب بده . محتاجتم علی جان . یه چیز جدید یاد گرفتم .همیشه به یادت باشم. نه فقط این چند شب و روز و بعد تمام . کمکم کن یادم بمونه این چند روز چی یاد گرفتم .
-
اون گریه کرده...
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 01:21
اون گریه کرده . اون تنش لرزیده .میگه فراموش کرده آدم خوبی باشه .اما نه امکان نداره .اون خوبه فقط ادای ادمای بدو میخواد در بیاره اما نمیتونه چون خوبه .خیییییییییلییییییییی خوبه .اون گریه کرده ...
-
جمعه شبه باز دوباره
جمعه 21 مهرماه سال 1385 20:17
چه قدر دلتنگم . جمعست دیگه ! منم و خونه و تنهایی .خدا کنه مامان اینا دیر بیان . این محمدامکان نداره از خونه بیرون باشه با من حرف بزنه .حالا زنگ زده که آیدی درست کردی کار دستیمو ؟! خب کارش گیره مجبوره با خواهرش حرف بزنه دیگه . مامان زنگ زده کلی منم حموم بودم . نگران شده بود . گوشیو که برداشتم میگه سلام حموم بودی؟. این...
-
یکمی خوشحالم
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 18:57
فک میکنم چهار تا نی نی کوچولو نشستن با همدیگه فک کردن گفتن خب چرا همیشه این زیتون مامان بزرگ بازی دربیاره .یه بارم ما براش تیریپ مامان بزرگ بیایم ! اما آخه نمیدونن که نمیتونن؟ منم که دلشونو نشکوندم گفتم باشه . گفتم بی خیال . انقدر خرن که بعد سه سال نمیدونن من وقتی چرت وپرت میگمو میخندمو میخندونم . موقع درسشم که میشه...
-
تلخ
سهشنبه 18 مهرماه سال 1385 21:04
دو تا قطره بارون چکید رو صورتم ... ! یعنی آسمون میخواد بباره ؟ چقدر خوشگل بود ولی امروزا . پر ابر بود از اونایی که من دوست دارم . میدونی دلم میخواد تو آسمون شنا کنم . رو ابرا بخوابم . واقعا امروز دلم میخواست پرواز کنم . سبک باشم . همش خسته ! همش خواب . یه زندگیه سگی ! برو – بیا – بخور- بخون- بخواب ... . چقدر خوشبخته...
-
چرا؟
شنبه 15 مهرماه سال 1385 23:20
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول مگه نمیگن دل به دل راه داره پس چرا من عاشق تو و رسیدن به توام و تو ناراحت ؟!
-
ادعا
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 21:42
چرا من اینجوری شدم خدایا . دلم پر میزنه براش . اما نمیتونم یه آف کوچولو براش بذارم حداقل حالشو بپرسم . از صبح تا حالا شاید 20 بار آیدیشو باز کردم اما دوباره بستمش . آخه چی بگم . حرفی ندارم ! حرفی نمونده هیچی نمونده انگار . میخوام برم بخوابم . کاش فردا صبح دیگه بلند نمیشدم . این بزرگترین آرزوی هر شبمه . ادعا نمیگم خطا...
-
لعنت...
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 14:04
درس میخونم . برنامه ای که آقای مشاور داده اجرا میکنم. جلوی درسایی که خوندمو تیک میزنم . توی اتاقم پشت میزم . روزی 6 ساعت 7 ساعت امروز 11 ساعت .4 ساعتشو خوندم !! زمان هست میخونم اونارم . اما یه زمانی اونجا برام جایی بود که آرامش ... . فقط با حرف زدن باهات چقدر خوشحال میشدم . وای که من چقدر خرم ! ولی چشمات همیشه تو یه...
-
(۱۴)عروسی
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 23:25
اینجا عروسیه : اینجام عقدکنونه اینام عروس دامادن : اینم اقایه عاقده ------------> حالا اینم یه عکس دست جمعی با پدر مادر عروس و دوماد اینجام که دیگه مجلس عروسیه بعد از عقده خب دیگه عروسی تموم شد... ! من هوس عروسی کرده بودم گفتم همینجا یه عروسی را بندازم .نگین دیوونما خوب؟ خودم میدونم
-
(۱۳) دلم میخواد ...
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 22:09
میدونی چیه ؟ من یه چیزی دلم می خواد .دلم می خواد دوباره عاشق شم .اما نمی شه !!! مثل قبل اما نمیشه !!! عاشق اون ! اما نمیشه ! دوباره عاشق خود خودش بشم اما نمیشه . دلم میخواد دوباره شبا تا صبح براش گریه کنم دلم میخواد .دلم می خواد دوباره صبح وقتی چشممو باز میکنم اولین چیزی که میاد تو ذهنم اون باشه . دلم میخواد دوباره...
-
(۱۲) خداحافظ تابستون
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 20:22
حدودا 4 ساعت دیگه تابستون تموم میشه . یاد تابستون پارسال افتادم .همه چیز تقریبا خوب بود .منم خوب بودم. هنوز مجبور نبودم تظاهر کنم .اما حالا این تابستونم تموم شد و من ومن ومن ... . تغییر کردم من دیگه اون دختر شاد و سر حال شیطون نیستم اونی که ... . اما حالا اینا مهم نیست من باید فقط تلاش کنم .و میکنم . نمیگم فک نمیکنم...
-
(۱۱) سوال احمقانه !
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 12:49
من : اون نمیفهمه که من ... . اون : مگه هنوز دوسش داری؟! من : !!! عجیبه ؟! اون : نه اصلا ! پس چرا این سوال احمقانه رو پرسید؟!!!
-
(۱۰) یه روز متفاوت
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 22:34
وای که امروز چه روزی بود .منم که قاطیییییییییییی چه شود ! اما واقعا بعد از این همه تکرار خیلی تنوع بزرگی بود ! از دیشب با مامان قرار گذاشتم که صب بریم طرفای مخبرالدوله که واسه من جیر بخریم که مامان جونم واسم کت دوزندگی کنه ! صبم که دیگه یه تکونی دادیم به خودمونو بعد از کلی خواهش تمنا از طرف مامان یکم زود تر از خواب...
-
(۹) پاییز
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 18:08
فقط چند روز دیگه به تولد پاییز مونده .پاییز با اون برگای زرد ونارنجی پای درختا و تو پیاده رو . قدم های من که دوست دارن از روی همشون عبور کنن وصدای قشنگ خش خششون که توی گوشهام میپیچه . چه قدر لذت بخشه با رویای با تو بودن و من هنوز نتونستم به رویا عادت کنم. و من هنوز میخوام که خودت باشی نه رویات . و بعضی وقتهاست که...
-
(۸) راز !
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 22:10
وای خدایا از از دیشب تا حالا که مامان یه رازی رو برام گفته پاک قاطی کردم. گفت خودش که من جنبشو ندارما . گفت هنوز اونقدر بزرگ نشدی که بگم برات اما من اصرار کردم . دیونش کردم خب اونم گفت دیگه .یه چیزی بود در مورد یه نفری ! اه حالم بد شد .خودمونیما چقدر این مردا پستن ! چه قدر آشغالن ! ( آقای عزیزی که اینجارو میخونی با...
-
(۷) ابرا
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 19:03
تا حالا چه قدر به ابرا دقت کردی ؟ دیدی چقدر زیبان ؟ من عاشق ابرام . اگه یکی از اینا مال تو بود چی کار میکردی باهاش ؟ من همیشه دوست داشتم یه ابر داشته باشم یه ابر که بشینم روش و هر جا که دوست دارم برم باهاش ! اگر میشد ابرارو خرید هر چقدرم که گرون بودن پولامو جمع میکردم تا بتونم یکی واسه خودم داشته باشم. شاید تخت خوابمو...
-
(۶)
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 21:04
سلام عشقم حال و احوالت چطوره ؟ با ما حرف نمیزنی خوبی .خوشی؟ ما که ناخوش ناخوشیم. از نبودنت. از دلتنگیت . از عششششقت .ما که گفتیم تو باورت نشد. رفتی. خوب البته اونجارو که باید می رفتی. منظورم اینه که گفتی نه . گفتی نمیشه. خب راستم گفتی. اینم بخت بد ما بود که عاشق یه عاشق شیم . حالام یه بخت برگشته داره کارایی رو میکنه...
-
(۵)
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 09:29
سلام چطورین؟ منم خیلی توپم از اون توپایی که .... .مممممممممم .خب والا توپ انواع مختلفی داره منم همه جورشو پایم ! والا دیروز و امروز کلی به ما خوش گذشتیده دیگه خوشی زده زیر دلمون قاطی کردیم . خوشیای آخر دیگه .بعدش یه سالی خبر از هیچی نیست به جز کتاب و درس. دیروز صب یک حال بدی داشتم من .نمیدونم چم بود. حالتای بدی بود...
-
(۴)
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 22:16
سلام به دوستای گلم .چطورین؟ منم خوبم ! فقط به شدت سرما خوردم . دو –سه ساعتی میشه که رسیدسم تهران و با چه مصیبتی ! ۱۳ ساعت تو راه بودیم . من که مردیدم انقده که واستادیم انقده که جاده شلوخ پلوخ بود .(رفتم شمال نمیدونم چرا ترک شدم ! لحجه گرفتم ) اوووووووو راستی نمیدونین چه لحجه رشتیی بلت شدم . خودمم حال میکنم . کلی همه...
-
(۳)
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 23:32
سلاین ! چطورین ؟ خوفین؟ منم خوفم. خوشالم هستم .الان اینجوریم ولی بدتر از من این محمده که کشته هممونو دو روزه اینجوریه خولمون کرده !!! فردا صب میریم رامسر .ویلای بابایی خسرو ( بابای بابامه ) یکمی اینجوریه خیلی باهاش راحت نیستیم یعنی خیلی باهاش نبودیم اما خب هر وقت رفتیم شمال باهاش خوب بوده اینشالله ایندفعه هم خوبه...
-
(۲)
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 23:28
جمعه زنگ آپارتمان رو میزنم . مامانی درو باز میکنه ! من و مامان باهاش روبوسی میکنیم . اون سراغ محمد رو میگیره .محمد تو حیاط واستاده و با دوستاش حرف میزنه . بابایی هم با واکرش میاد دم در با اونم سلام میکنیم . میگه سرما خوردم . نمیذاره بوسش کنیم. نمیدونم چرا اینو میگه . سرما که نخورده اما خب حتما یه دلیلی داره دیگه !...