زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

خانه ی پدر بزرگ(۱)

آخیش خوب شد رفتم حموما ! شاد شدم ... خیلی کلافه شده بودم دیگه ... اصن دلم حموم خودمونو میخواست ... تا چند ساعت پیش خونه بابایی اینا بودم یعنی بودیم ... والا بنده از چند روز پیش بارو بندیل سفر رو که شامل یک عدد ساک مسافرتیه بزرگ و یک عدد ساک دستیه گنده و یک عدد کیف دوشیه خود بود بستم و به سمت خونه ی پدر بزرگ عزیز راهی شدم ... البته این کلکی بیش نبود چون تا دو روز بعد منزل خاله گرامی که در همسایگیه پدر و مادر بزرگ بنده قرار دارند چترمان را گشوده بودیم ... دست بر قضا مدر و برادرمان هم فردای آن روز ب منزل پدر بزرگ کوچ فرمودند ... اما ما باز هم رضایت ندادیم و کنار خالهی عزیزو دختر خاله های نازنین و شوهر خاله ی گرام ماندیم ... انقدر که دوست میداریم این خانواده را ... البته که این خانواده ی 4 نفره از چند ماه پیش هفت روز در هر ماه  به 5 نفر صعود میکنند و دوباره پس از 7 روز به 4 نفری که در این بیست و اندی سال بوده اند نزول میکنند ... نه نه اشتباه نکنید این خانواده جادو نشده اند ... جن و پریی هم در کار نیست ... بلکه اینان هفت روز در ماه داماد دار میشوند ... به قول دختر خاله ی کوچکمان (داماد هفت روزه ) حالا خوب است که هفت عدد مقدسیست ما همینجا این عدد را برای ماندگاریه او به فال نیک میگیریم ... خلاصه که ما سوار یک عدد آژانس به طرف خانه ی پدر بزرگ راهی شدیم ... (چقدر این آقای آژانس مهربن تشریف داشتند ... وقتی پیاده میشدیم از ما چند بار پرس و جو فرمودند که آیا کسی در منزل وجود دارد که شما میروید (البته ی باید بگویم مرد کاملا محترمی تشریف داشتند و این سوال هم حتما یا از روی مهربانی و احساس مسئولیت بود و یا از سر بی عقلی ! وگرنه کاملا داد میزدکه ایشان هیچ قصد بدی ندارند . ) اما دلم میخواست آن موقع با فریاد میگفتم آخر مردک عاقل من بالای سرم گوش دارم ؟؟ که با دوتا ساک بزرگ بیایم جایی کهکسی منتظرم نیست !!! استغفرالله ) 

وارد حیاط که شدم دایی جان ماشینش را جلوی پله ها گذاشته بود تا پدربزرگ گرامی را پیاده کند ! و ما هم که تقریبا یواشکی آمده بودیم همه چیز را لو دادیم .... بعد از سلام علیکی گرم با باباییمان و دایی عزیزمان با سرعت نور خود را به خانهی خاله رسانده و وسایلمان را در اتاق خاله اینها پرتاب نموده و از شوهر خاله ی عزیز به شوخی تقاضا کرده که سکته نکنند که ما فقط یک روزو نصفی اینجا میمانیم (البت که ایشان ما را بسیار دوست میدارند و ما هم که میدانید دل به دل لوله کشی دارد ) .. سری به خانهی مادربزرگ زدیم و دو ساعتی آنجا ماندیم و سپس به خانه ی خاله ی عزیزمان بازگشتیم ... (ادامه دارد )
نظرات 4 + ارسال نظر
محیا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:40 ب.ظ

پس تو هم مثل من خیلی خونه خاله رو دوست داری!منم اونوقت ها که مادربزرگم بود به بهانه خونه مادربزرگ خودم می رسوندم خونه خاله!
:* دلم کلللللی تنگ شده بود...

آره منم کلی چترم بازه اونجا ...
قربونت برم منم همینطور . بووسسسس.

مجید یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:18 ق.ظ http://www.majid-85.persianblog.ir

سلام دوست خوبم...................به وبلاگم دعوتت می کنم..............

سلام
لطف میکنین .

محیا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ق.ظ http://www.mahighermez72.blogfa.com/

چششششششششششششششششششششششم!
اینم لینک!
آپ کن زود زود! :]

مرسیییی همیشه بنویسیشا آفرین .
آپ کردم . بوووسسس

سعید یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:41 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

آدم باید جنب و جوش رو از شما یاد بگیره! تو تهران هم که هستی مثل الکترونهای لایه آخر! هی جا به جا میشی ... (می بینی هنوز با این کهولت سن هنوز شیمی دبیرستان یادمه! :)) )

ما منتظر ادامش هستیم!

دلت شاد ...

خندههههههه
بابا حافظه ...
بله چشم .
دل تو هم شاد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد