زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

بمونم یا که برم ؟

دلتنگیم بد دردیه ها ! یعنی فک میکنم از تنهایی بدتره! واقعا شانس اوردین که حوصله ی گله و شکایت ندارم !  اما خب خیلی دلم گرفت ... هر کامنیو که باز کردم تو اون بلاگم گفتم دیگه این یکی خودشه .قلبم هر دفعه تو حلقم بود ... اما نبود که نبود ...(حیلی پررو وپر توقعم ... هرچی دلم خواسته گفتم بعد انتظار تبریک تولد دارم ! ای بابا  )

همین الان یه حرکت بسیار بسیار احمقانه انجام دادم ... آخرای خط بالا بودم که احساس کردم خیلی گرممه ... مغزم فرمون داد که کولرو روشن کنم ... اونوقت دستم رفت به سمت دکمه ی اسپیکر ! نمیدونم شما تاحالا بادی از تو اسپیکر احساس کردین ؟! ( به هر حال همه ی اینا رو گفتم که بگم من اسپیکر کامپیوترم کولر داره ! دلتون بسوزه ! )

حالا بعد این همه چرت وپرت باید بگم بعضیا خیلی نامردن ... خیلیااااااااا . .. نوشی جونم بمیرم برات ... نه اصن چرا من بمیرم برات ... اون بمیره برات ... کتک میخواد نه ؟ کتک؟(با همون لحن خودت )

تولدم تقریبا خوب بود ... خوش گذشت ... دوستام با خودم 4 تا بودیم ... اما خب تو فامیلم دختر عمه عمو خاله دایی کم نیست ... ما بچه ها اینور سالن کلی رقصیدیم   ... بزرگام اونور نشسته بودن دیگه ! فک میکنم بعضیاشون بدشون نمیومد یه قری بدن ... اما کسی بهشون تعارفی نکرد ... منو و نازیلا که ترکوندیم دیگه ... یه آهنگ بسیار بسیار جواد هم پیدا کرده بویم از وسط اهنگا دو بار باهاش رقصیدیم ... بیشتر منو نازی ... کلی داششی رقصیدیم ... از رو هم نمی رفتیم ... (حالا تا چند وقت دیگه انتشارات سروش فیلمشو منتشر میکنه ! دوس داشتین ببینین ... تمرین رقص خوبیه )(قابل توجه بعضیها !)

بهترین کادویی که گرفتم کادوی محمد بود (یه A کوچیکه طلا ) اولین باری بود که بهم کادوی تولد میداد اونم با چه اعمال شاقه ای ... احساس کردم بزرگ شده ... (قربونش برم ) از یه هفته قبل خودمو کشتم بهم نگفت چیه ! اونجا هم وسط کادو باز کردن محمد اقا داشت فیلم میگرفت که ییهو دیدم از سمت اون یه جعبه ی کوچیکه طلا پرت شد رو پام ! ( خب بچه احساساتش زیاده ! اینجوری کادو میده دیگه )

بعد از کادوی محمد هم جذاب ترین کادو کادوی نوشی بود . .. چون خودمم باهاش بودمو انتخاب کردم خیلی بهم چسبیده بود (اونم یه بعبعیه نرم توپولی بود )

کادوی ممانمم خیلی خوب بود چون واقعا بهش نیاز داشتم (اونم یه زنجیر طلا بود البته از نوع سفیدش ) اما ایه محمد زرده ... باید بدم روشو آبطلا بگیره !

کادوهای بقیه هم خوب بود ... کادوی تنولم یه گوسپند سفید بچه پررو بود مثه عینه خودش ... دایی میگفت آیدا باید یه دامداری باز کنیا !

امشب با یکی از دوستای قدیمیم که خیلی هم دوسش دارم کلی حرفیدم بعد 5 -6 ماه ... خیلی دلمبراش تنگ شده بود . .. امیدوارم اونم همینجوری بوده باشه ... اینجوری که میگفت ... اما نمیدونم یه چیزی بهم میگه خیلی ارتباط نزدیکو نمیخواد باهام داشته باشه ... شایدم همش واسه اون نامه ی لعنتی باشه ! نیدونم ولی خدا کنه اینجوری نباشه من خیلی زینب رو دوس دارم ... از دوستای راهنماییمه ... دو سال هم کمتر باهاش بودم ... اما بجه ی خالصیه یعنی اون موقع که بود ... امیدوارم هنوزم باشه ... دلم براش تنگ شد دوباره ... دوست نداشتم گوشیو قطع کنم ... خدا کنه همو زود ببینیم ... منو اونو نوشی (همچین میگم انگار نوشی رو هم 100 ساله ندیدم ... ) ای نوشی خدا مارو واسه هم نگه داره که یه روز همو نبینیم دق میکنیم  ... اما به آینده که فک میکنم همه چیز نگرانم میکنه ! به هر حال هر چه قدرم که با هم باشیم بالاخره یه روز دوتا آدم مارو از هم جدا میکنن !

من نمیدونم چرا جدیدن بوی ادکلن مردونه میدم ... یه چیزی تو مایه های ادکلنه باباء چند شبه که حسش میکنم ... الانم یکی از پیرن مردونه هاشو پوشیدم ...1000 بار تا حالا شسته شده ... اما بوی بابارو میده امشب ...

فردا ایروبیک دارم احساس میکنم خنگ شدم ... البته دیروز که خانوم مربی  گفت برای اولین جسه عالی بودمممم ... (خب به هر حال من کلا بچه ی عالیی هستم  )

بعضیوقتا به سرم میزنه اینجا رو تعطیل کنم ... اما امروز دوجا بهم ثابت شد که بهتره نگهش دارم ... اول اینکه نوشی بهم گفت زیتونو بیشتر از دختری در ماهم دوس داره و دوم اینکه وقتی کتاب خونمو دفترای خاطراتمو تمیز میکردم دیدم عید همون سالی که بابا رفت تازه شروع کرده بودم به خاطره نوشتن ... و تا زمانی که بابا رفت یعنی خرداد فقط چند بار نوشتم ... و بعد سوگ از دست دادن یه بابای عشقولانه . .. با خودم گفتم کاش بیشتر خاطرات مکتوب ازش داشتم . بعد فهمیدم اینجا رو داشتنم بد نیست . به هر حال یه چیزایی واسه آدم باقی میمونه .... . چقدر دلم تنگه واسه بابای خوبم ... مهربونم کجایی ؟

فردا دوباره میرم پیش دکی ... دکی آدم خوبیه ... بهم راه و چاه و خوب نشون میده ... من که قبولش دارم ...

تا اینا رو بذارم توی وبلاگو هزار تا هم سرک اینور اونور بکشم ... ساعت شده دوازده ... یاید لالاکرد ... بنده فردا کله ی سحر ساعت 6:45 دیقه وسط یه خیابونی با نوشی قرار دارم ... شب به خیر ...

نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ب.ظ http://howstuffworks.mihanblog.com

با سلام
اگر دوست داری بدونی هر چیزی که اطرافته چجوری کار میکنه یه سری به ما بزن.
مطمئنم که ضرر نمی کنی.
howstuffworks.mihanblog.com

سلامن عیلکم و رحمت الله ...
قربانت ...

سعید چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:24 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

خوشحالم که خوش گذشته! یکی از موهبتهای الهی بهت همین بروبچز فک و فامیلن! یه شب نشسته بودم با مامانی حساب کتاب می کردیم که اگه شب عروسیم! کل فامیل بیان و همسایه هاشون رو هم بیارن میشیم ۵۰ نفر!!!! هرچی ما کمبود بروبچز فامیل داریم شما ماشالله ...

من منتظرم که سروش منتشر کنه! :))))

زیاد به آینده فکر نکن ... هنوز که نیومده! پس بیخیالش ...

خب دیگه بسه! زیاد سخنرانی نکنم! دلت شاد ...

علیک...
آره بد نیست ... آخی ... تا تو عروسی کنی فامیلتون دو برار شده نکران نباش (؛ تازه خب فامیله عروسم هستنا ...بعدشم اصن عروسی آنچنانی نگیر ... به جاش ماهه عسل برین جزایر قناری ((=

آره واسه تو گفتم دیگه ...
میاد ... مثه برق و باد داره میگذره !
میخوای بگی سخنرانی ؟(؛

تو هم شاد باشی .

سعید چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ب.ظ

یادم رفت ... راستی دفعه آخرت باشه از تعطیل کردن اینجا حرف میزنیا!

به هر حال همه یه روزی رفتنین !!!

نوشی جون جمعه 19 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:39 ب.ظ

خدایی خوش گذشت
ایشالا سال دیگه کادوی عروسیتو برات بخرم!!!!!!!!!

مقسی
غلط کردی کادوی عروسیتو بخرم !!! مگه روانیم ؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد