خیلی وحشتناکه ... از دیشب تا حالا هر سه ساعت به سه ساعت که اثر مسکنه از بین رفته با درد شدید و گریه از خواب پاشدم ! دیگه تحمل درد ندارم خدایا ! ساعت ۳ نصه شب که نشستم رو تخت کلی گریه کردم لزرم کرده بودم ... بیچاره مامان ۲۰ بار پاشده از اون موقع ... خیلی اذیتم میکنه ... مامانم میگه نمیشه هر دیقه مسکن بخوری !!! نمیتونمم بخوابمم .تو حالت خوابیده بدتره !! دعا کنین حداقل دردش خفه بشه !!!
الهییی...:( ایشالا زود زود خوب بشه! :*
مرسی عزیزم .
کوشی؟
خوف شدی؟
:*
هستم !
هنوز که نه ! (=
روزگاری من نیز در اندیشه هایم میروئیدم و سلام میدادم به سحرگاهان هزار بار با یاد او تنها هستی ام جلوه می یافت رنگ و رونقی دیگر....روزگارانی نه چندان دور و نه آن قدرها نزدیک چیزی شاید میان فواصل لحظات بیاد ماندنی و جاودانه ی بودن و چه خوب بود لحظه ی رویش از دل خاک هستی و سبز شدن و در نگاه تو سایه افکندن به خزان نمی اندیشیدم و به فصل جدائی و رفتن و دل کندن روزگاری من نیز سبز بودم روزگاری میان دم و باز دم نفسهای او.....اینک اما شادی از خانه ی کوچک دل پر کشیده به آسمانی که دیگر نه از آن من است و نه از آن کبوترهای شکسته بال...
و کسی در باران دو چشم پر ابرم شاید بروید شاید نهالی دیگر بکارد نهال عشق نهال آشتی و دوستی
سلام عزیزم
امروز دوباره برگشتم
مطلب جالبی نوشتی، درست مثل وبلاگت.
حتما بهم سر بزن
نظر هم یادت نره
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
به امید روزی که آقام بیاد...