زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

هر چی که به ذهنم رسیده ...

دلم میخواد حسابی بنویسم اما اصلا حسشو ندارم. امیدوارم که حسش بیاد میخوام هرچی به ذهنم رسید بنویسم... . پس بسمه تعالی :

دلم گرفته کلی هم غر دارم ! کاشکی میشد گریه هم کرد ... حوصله ام سر رفته دیگه ... یه موقعی خوب درس میخونم . یه موقعی نمیخونم ولی هیچ لذت هم نمیبرم از ساعات بیکاریم چون همش نگرانم.! خوابم میگیره ...کسلم ... احمقم اصلا ...

چقد دستاتو کم دارم چقد دلتنگ چشماتم

تو رو میبینم از دورو هنوز محو تماشاتم

چه بی حاصل به دور تو مثه پروانه میگردم

گناهم شاید این بوده که من عاشق ترین مردم

دلم خوش بود که تقدیرم به دست تو گره خورده

کسی جز دست نا اهلت دل ما رو نیازرده

دلم خوش بود که با عشقت غم دنیا حریفم نیست

شنیدم عاقبت گفتی که عاشق مثله من کم نیست

گلم دلم ندارمت بروم نیار که باختمت

به جون عاشقم قسم دست خدا سپردمت  

دست خدا سپردمت ...    

 آهنگه سعید شهروزه  کلا اهنگاش قشنگه .. راستی جمعه رفتم خونه عمو نادر اینا ... انگار بابا بهم گفت باید بری ... بابا گفت باید به جای من بری ... منم رفتم ... . خیلی هم خوشحال شدن چون از قبل قرار بود که من نرم ... اما خی تولده گلناز بود منم به خاطره اون رفتم ... . بابا هم گلنازو خیلی دست داشت ... چقده دلم واسه بابا تنگه ... ای خدا چرا آخه تا اخر عمر باید دلم تنگ باشه ... واسه این واسه اون ... عجبا ... چه میشه کرد دیگه ...

دیروز بعد از کلاس با مامان رتم فیلم اخراجی ها ... محمدم که طبق معمول ادا در اوردو نیومد ( نمیدونم چرا انقد از سینما بدش میاد ... نمیدونم والا ! ) راستی کامبیز دیرباز ( همین مجیده توی اخراجی ها ) عین بابای منه قیافش یعنی کپیه ها ...بعضیا که میگن شبی محمدم هست ... خیلی دلم واسه ببا تنگ شد وقتی اونو دیدم (بیچاره مامان ) ولی خدایی بابام خوشگل بوده ها ...

 

یه چیزی برام خیلی جالبه ... چرا ماها تو این دنیای مجازی انقدر بهم اعتماد داریم ... من که به شخصه انقدر که به اینجا  و ادماش اعتماد دارم به ادمای بیرون ندارم ... حتی ارتباطاتمونم اینجا خیلی بهتره !  مطمئنا  اگه یکی منو بیرون ببینه میگه عجب آدم بد اخلاقیه ( همیشه مخصوصا وقتی تنها تو خیابون را میرم انقدر اخم میکنم که فکر میکنم الان ابروام میفته پایین ! از بچگیم همینجوری بودم ... .

 

به کتابی پارسال روز مادر واسه مامان خریدم ...یه کتاب کوچولوهه فانتزیه ... فک کنم امس بهترین مامان دنیا باشه ... یه جایش نوشته مامانا بهترین اختراع های خدا هستند ... راس میگه ها ...

 

دیگه فک کنم پنجشنبه با آزی بریم بیرون ... میخوام عطر بخرم ... نمیدونم دلچی گابانارو بخرم یا مارک جاکوبز رو ... خوشم اومده از بوی مار جاکوبزه هم نغمه یه سری اشانتیون اورده بود اینم توش بود یه جورایی بوی نرگسو مریمو اینا میده اما یه جوره باحالیه ... ولی خب دلچی گابانا بازم فک کنم یه چیزه دیگس میدونم که خسته نمیشم ازش ... اما اینو که نمیدونم یهو وسطش بدم بیاد ازش نمیشه دیگه ... حالا فک کنم بریم هایلند ... ببینم چه میکنم دیگه ...

 

چقدر این اهنگی که سعید شهروز واسه پسرش خونده قشنگه ... خیلی دوسش دارم ...

 

پسرم بزرگ شدی لالاییام یادت نره

چقد برات قصه بگم دوباره خوابت ببره

چقد نوازشت کنم تا تو به باور برسی

این دو تا دستای منه تو این روزای بی کسی

وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو

اگه چروک صورتم مبیره آبروی تو

لالاییام یادت نره لالاییام یادت نره

بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره

از اون روزا که مشت من با دست تو وا نمیشد

تو خوابو بیداریه توهیچ کسی بابا نمیشد

اون که تو اوج خستگیش خنده ی رو لباش بودی

شب ک به خونه میرسید سوار شونه هاش بودی

لالاییام یادت نره لالاییام یادت نره

بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره

لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم

خواب پریشون نبینی ای عنچه ی با نمکم

لالالالا گلکم لالاییی کن پسرکم

چشماتو گریون نبینم گریه نکن دردونکم

لالاییام یادت نره لالاییام یادت نره

بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره

....

خوشحالم

سلام سلام

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت  ؟ دلم گرفته یا باز شده ؟ یکم قاطیه بیچاره اما خب فکر میکردم دیگه خبری نخواهم داشت ازش اما دیشب یه عالمه چیزای جدید دیدم و یه عالمه عکس ازش ... فکر میکنم بهتره خب تو کارو درس و ...  . چهره اش باز شده بود ... از اون حالت دپرسی خیلی بهتر شده بود ... منم خوشحالم براش خیلی خوشحااااااااااااااااااااااااااااالم . اما یکمم غم دارم که چرا حتی دیگه باهاش حرفم نمیزنم . اون نمیخواد دیگه میدونم.... خیلی بچگی کردم ... خییییییللللللیییییییییییییییییییییییییییی ...   .  یه چیزایی تو فکرم هست که ممکنه در آینده عملیش کنم ...   اما اخه اون داره زندگیشو میکنه ... دو تا زندگیه کاملا جدا ... تو تا راه مختلف ... ممکنه یه جایی این راها یه جا به هم برسه ؟؟؟  حتما اون میگه نه نمیرسه ... ولی من حاضر بودم بزنم تو خاکی تا برسم به راهش ... میدونم بچگی بود ... بچگی کردم . . اما هنوز قلبم بدجوری میزنه وقتی میبینمش ( البته عکساشو) حتی وقتی اسمشو تو دلم تکرار میکنم قلبم تو دهنمه .. . . نمیدونم این کشش از کجا اومده ... از اون چشمای خسته ... از اون دل شکستش ... نمیدونم ... نمیدونم...  . اما خوشحالم حداقل احساس میکنم بهتره ...  این خیلی خوبه ... اون همیشه خوب باشه منم خوبم ... دارم بال در میارم  ... خیلی نا امید شده بودم ... فقط باید حواسم باشه این سه ماهم تو خاکی نزنم راهمو برم ... میرم چرا که نرم ... من که الان خوشحالم ... نگرانم نیستم ... منم میخونم ... اونم داره همین کارو میکنه ..داره گذشته اش رو جبران میکنه ... به نظرم چقدر بزرگ تر شده بود ...  بزرگ بود  اما خب قیافش تغییر کرده بود شاید واسه همون شادابیه توی چهرش بود ...  دعا میکنم بهتر از این بشه ... .اما واسه مامان نگفتم  . آخه شاید ناراحت شه . میدونه که من دوسش دارم هنوزم  ام خب دیگه چی بگم ... . گریم میگیره ... دلم میسوزه ... اما همون دیشب به آزی گفتم ... یکم دعوام کرد که نکن این کارارو حالا وقتش نیس ( آخه دیشب یهو دپرس شدم ... اما حالا نه خوبم ... ) ولی آزی خوب منو میفهمه ... . خیلی مهربونه ها .انگده دختر خاله ی خوفیه . آتی هم همینطوریه اون خب دیگه خیلی بزگتره ازم حدوده نه سال  آزی هم شش سال فک کنم بزرگتر هست ...  . ولی دوتاییشون ماهن ...    از صب کلاس بودم اودمم نمیدونم چرا نشستم پای تی وی به جای استراحت الان هم خوابم نمیادا اما مغزم خسته اس اینجام باید مینوشتم  یه نبم ساعتی استراحت کنم بشینم بخونم یه خاکی بریزم تو سرم ! محمد و مامان با محمد رضا ( پسر خالمه) و خاله فریده دارن از خونه بابایی اینا میرن گمرک محمد دوچرخه بخره ( فک میکنم 8 ماه یه بار یه دوچرخه عوض میکنه این بچه پررو  ) البته ایندفعه از عیدیای خودش داره میخره . کلا بچه  مقتصدیه  !!! کاش منم یکم یاد میگرفتم البته امسال یکم آدم شدم بیشتر عیدیامو دادم آزی برام نگه داره میگه بیا برو بذار تو حسابت اما من میخوام خرجش کنم اما ایدفعه قلمبه بدم بره ... نیدونم ... حالا مونده هنوز بازم هس ... ببینیم اخرش چقدر میشه ...سرشو یه جوری به سنگ میزنیم دیگه ...

خب من مثه اینکه خیلی خوشحالم .. دیگه برم ... قربان شما ...

بی عنوان بی هویت ...

سلام سلام

 

الان من خوبم؟ شما چطورین؟

من الان سه روزو اندیست که از خونه بیرون نرقتم ... مغزم دیگه پکیده ... اما خب صبا اصلا زود پا نشدم  .یه نمونش امروز که ساعت گذاشتم 5 پاشم گرفتم کپیدم تا 9 !!! تازه وقتی دیر پا میشم کلی خوابای بد میبینم . انقدر چرت وپرت دیدم که وقتی پاشدم قلب درد گرفتم ( به قول محمد بچه ام مگه قلب داره ؟! )  الان دارم نگاه میکنم به مانی جون ( همون مانیتور منظورمه ! ) (خب چیه؟ مانیتور کامی جون میشه مانی جون دیگه ...  ) آهان داشتم میگفتم که الان که نگاه میکنم به مانی جون سرم درد میگیره ... اینم از عوارض درس خوندن ... از صب شاهکار کردم 3 ساعت ریاضی خوندم ...هیچی ام نفهمیدم   ... اصلا بدم اومده از ریاضی ... دیروز یکی از خاله هام زنگید که ما امروز بیام خونتون عید دیدنی ! (حالا مامان منم 20روزه گفته خونه ما پنجم بیاین ) مامی ام موند تو رو درواسی که باشه بیاین . گوشیوکه گذاشت من شروع کردم غر زدن و گریه و اینا که من درس دارم آخه قیافه منو ببین با این وضع من  ...زنگ زن بگو نیا . انقد غر زدم که زنگید . حالا کلی ببخشیدو ناراحت نشیو اونم از اونور که نه تو. ناراحت نشی ( آخه پنجم نمیتونستن بیان ! ) خب به من چه  . من نمیخوام اصلا همینشم نمیخوام  . فردام که 5 ام باشه من تا ظهر کلاسم میخوام ببینم اگه بشه تا عصر همونجا بونم درس بخونم. حالا زنگییدم دیروز به آزی .براش گفتم واقعا چقدر این خاله جانت بی ملاحظه اس وقتی میگیم  ۵ ام .حالا خوبه خودش سه تا بچه کنکوری داشته ... اونم میگه  ای بابا راس میگی تو درس داری میخواستم فردا بیام خونتون . .. منم حالا گفتم عجب غلطی کردما ... گفتم خب نه فردا عصری بیا منم یه غلطی میکنم. اونم که دیسیپلین !! گفت نه دیگه عمرا تو درستو بخون باشه بعدا ... منم صب بهش زندگیدم گفت حالا بخون فردا که میام خونتون عید دیدنی .تو چند روزه آینده ام گفت میام دنبالت بریم  د درو یه جاهای خوبو یه کارای خوووووووب ... منم دیگه ناچارن از اونجاییی که خیلی بچه ی خوبیم گفتم چشم ... حالام که مامانو محمد باز رفتن عید دیدنی .ما موندیمو این کتابا ... . آخ خدایا مغزم متلاشی شد ... (هاه؟)

راستی دیگه بالاخره قرار شده  که ماشینرو بخریم ... مامان جان بالاخره به این نتیجه رسید که لازمه واقعا ... حالا یه روزی یرن با دایی که ببینن دیگه ... منم خوب میشه برام 4 ماه دیگه میتونم دیگه گواهی بگیرم ... عالی میشه ... .

دو روز پیش دایی اینا اومدن دنبال مامانو محمد که برن عید دیدنی ... بعد بیچاره ها با کلی شرمندگی 10 دقیقه ام اومدن بالا ... حالا هی ام زن دایی جان میگفت برو آیدا جان درستو بخون ... ( خفمون کردن !!! ) موقعی که میومدن بالا رفتم دم پنجره عسلو صدا میکنم سرشو گرفته بالا از تو حیاط داد میزنه آیدا باربیامو آوردم با باربیای تو بازی کنیم  !!!  آبروی منو جلو درو همسایه برد ... اتفاقا انقدم هوسه بازی کردم ولی خب دیگه چه میشه کرد که آدما اونقدی نمیمونن ... فرناز ( زنداییم ) بهم میگه برو رشته ی هتلداری یا جهانگردی ... راستم میگه  ... میگه تو روشو داری و میتونی موفق بشی ... حالا خدا رو چه دیدین اگه قبول شدیم شاید رفتیم  ... ( ولی خب اشتباه بزرگی کردم که نرفتم هنر ...  ) واقعا موفق میشدم ... مردم خانوادهاشون نمیذارن برن هنر و اینا ... مامان ما رفت اومد گفت :آیدا میخوای بری بیا بروها بعدا پشیمون نشیا منم گفتم عمرا من میخوام داروسازی بخونم.. . انگار کشکه ... حالا هنرم آسون نیست اما حداقل استعدادشو دارم ...علاقه شم دارم ... این چند روزه انقده هوس کردم عکس خودمو بکشم ولی کو وقت ؟؟؟!!! حالا بیخیال دیگه همینیم که اومدیم باید تا تهش رفت حالا فوقش یه لیسانس از اینجا و بعد اگه بخوام هنر ... کاری نداره که ...آره مادر جان ز گهواره تا گور دانش بجوی ... من دیگه برم الانشم کلی وقتم رفت (اه عجب خر خونه گندی شدم  ... ) تو رو خدا دعا کنین یه چیزی بشه اخرش دیگه پای آبرو در میونه    ... قربان شما دوستای خوب  ... فعلا .... .