-
کنسرت...
دوشنبه 3 دیماه سال 1386 21:00
رفتیم کنسرت ... خیلی توپ بود . ممد گلی (گلزار) هم اومده بود ... ما اولش نیدونستیم بعد طی جریاناتی فهمیدیم که اومده ... من و طناز و تینا بودیم .. جامونم توپ ترین جای سالن بود ... سه تا صندلی که فقط تو ی اون ردیف همون 3 تا بودن ... و کاملا مشرف به سن .. به پسره راهنماء میگیم جای ما کجاس؟ میگه اوه اوه اون سه تا صندلیه...
-
عروسیییییییی
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 15:34
1) کتابخونه خیلی حال میده ... مثه آدم درس میخونیم ... دلم تنگ شد براش امروز نرفتم ... حالا باید تو خونه بخونم و میدونم مثه آدم نمیشه ! خب از یه زیتون چه توقعی دارین ؟! 2) یه خبر جذاب اینکه گوش من از اون موقع که خوب نبود هنوزم نیست ! نه به اون شدت ... یعنی درد نداره ولی هفتهی دیگه یکیش باید ساکشن بشه یکیشم باید شستشو...
-
دوباره آمدیم ...
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 10:26
1)*رتبه 257 کشوری کنکور کنکور تجربی مال منه .حالا میبینین !! *رتبه 1 کنکور ارشد 86. *رتبه 26 کنکور هنر 86 مال منه ! *نابرده رنج گنج میسر نمیشود. *مهندسی کام÷یوتر سراسری 86 *دعا کن امسال ارشد قبول شم وگرنه !! دیروز بالاخره رفتم کتابخونه ... خیلی خوب بود خوب خوندم ... بهتره بگم واقعا خوندم ... اینا رو روی میزنوشته بودن...
-
یه خداحافظی تلخ !
جمعه 2 شهریورماه سال 1386 19:51
!!! تمام ! خداحافظ !!!
-
همچنان اندر خم یک کوچه ایم !
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 20:49
درد گوشم به زور مسکن اونم از نوع توپش یکم بیتره ! بالاخره شستشو دادم ! نمیدونم چرا انقدر میترسیدم ! دکی هم که خونسرد هی با دستیارش حرف میزد !!! به دکی میگم پردهگوشم پاره نشده باشه ! میگه خب شده باشه ! جوش میخوره ! خیلی خونسرد ... منم کلی اشک یختم تا از مطب بیام بیرون !! یعنی پاک اعابم ضعیف شده ها ... کلی واستادیم تا...
-
گوش درد
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 06:32
خیلی وحشتناکه ... از دیشب تا حالا هر سه ساعت به سه ساعت که اثر مسکنه از بین رفته با درد شدید و گریه از خواب پاشدم ! دیگه تحمل درد ندارم خدایا ! ساعت ۳ نصه شب که نشستم رو تخت کلی گریه کردم لزرم کرده بودم ... بیچاره مامان ۲۰ بار پاشده از اون موقع ... خیلی اذیتم میکنه ... مامانم میگه نمیشه هر دیقه مسکن بخوری !!! نمیتونمم...
-
بازی !
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 14:00
اتفاقات مهم زندگیتون که باید بهش اشاره بشه کدوما هستن؟ اول از همه دوس دارم عاشق شدنم رو بگم که واقعا نمیدونم چی شد که اینجوی شد ... اما خب هنوزم برام خیلی مهمه و حداقل توی دلم هست ... دیگه اینکه پاره شدنه پرده ی گوشم تو سنه ۱۵ سالگی که واقعا عذاب اور بود و خیلی منو رنجوند اما خب خوب شد ... (الانم چون به شدت گوشم درد...
-
خانه ی پدربزرگ (۲)
یکشنبه 28 مردادماه سال 1386 22:48
منزل خاله جان هم مثله همیشه بسیار بسیار خوش گذشت . از اونجایی که ماهان فردا ظهرش پرواز داشت به سمت محل کار ، آتی و ماهی تا پاسی از شب منزل ماهان خان اینا تشریف داشتند . (اصلا فکر بد نکنید که ما خانوادگی دلخور میشویم ) طفلکی ها تا 12 شب برای ماشین نوار ضبط میکردند و ساعت 1 بود که به خانه رسیدند ... ما هم تا 12 نشستیم...
-
خانه ی پدر بزرگ(۱)
جمعه 26 مردادماه سال 1386 23:49
آخیش خوب شد رفتم حموما ! شاد شدم ... خیلی کلافه شده بودم دیگه ... اصن دلم حموم خودمونو میخواست ... تا چند ساعت پیش خونه بابایی اینا بودم یعنی بودیم ... والا بنده از چند روز پیش بارو بندیل سفر رو که شامل یک عدد ساک مسافرتیه بزرگ و یک عدد ساک دستیه گنده و یک عدد کیف دوشیه خود بود بستم و به سمت خونه ی پدر بزرگ عزیز راهی...
-
من و آزیو امروز
شنبه 20 مردادماه سال 1386 23:17
امروز مامان و مامانیو خاله میخواستن برن سفره ابولفضل . منو آزی هم اونا رو رسوندیمو بعدشم ددر دودور ... میخواستیم دوستان رو هم ملاقات کنیم که نشد (حتما صلاح نبوده اون موقع ! ) مام به عنوان مانتو خریدن رفته بودیم بیرون !!! اما دریغ از این که یه بار پیاده بشیمو و بریم یه مانتو فروشی رو ببینیم فقط ! (به حر حال این چیزا حس...
-
شکستن
چهارشنبه 17 مردادماه سال 1386 22:45
احساس پوچی میکنم ! انگار تو خالیم ! تازه روز به روز بیشتر میفهمم که چقدر تنهام ... واقعا تنهااااا ... همیشه با خودم گفتم نه نیستم ! ای همه دم دورو برمه اما نه ... داره بهم ثابت میشه که تنهام ... تو این یه سال اخیر خیلی تلاشا کردم ... تا حدودی هم موفق بودم ... حالا یه چیزه دیگه هم بهش اضافه شده ... باید به اینک عادت...
-
بمونم یا که برم ؟
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 23:24
دلتنگیم بد دردیه ها ! یعنی فک میکنم از تنهایی بدتره! واقعا شانس اوردین که حوصله ی گله و شکایت ندارم ! اما خب خیلی دلم گرفت ... هر کامنیو که باز کردم تو اون بلاگم گفتم دیگه این یکی خودشه .قلبم هر دفعه تو حلقم بود ... اما نبود که نبود ...(حیلی پررو وپر توقعم ... هرچی دلم خواسته گفتم بعد انتظار تبریک تولد دارم ! ای بابا...
-
تولد
پنجشنبه 11 مردادماه سال 1386 11:57
همه بهت تبریک میگن ... به جز اونی که دوس داری بگه ... به جز اونی که خیلی دوسش داری ... این واقعا بی انصافیه خدا جون .... هزار نفر ... اما قد اون یه نفر نمیشن !!! اینم شاید سر نوشت ما بوده ...
-
ما با اینها سفر نمیرویم !
یکشنبه 7 مردادماه سال 1386 18:47
خیلی خاله زنکی بود ... اصن دیگه مهم نیست ... از ذهنم پاکش میکنم !!!
-
یعنی من توقع زیادی دارم ؟!!!
پنجشنبه 4 مردادماه سال 1386 22:09
ناراحت شدم از دستش ... همیشه انگار انتظار زیادی دارم از همه ... خب انتظار داشتم بهم خبر بده ! هیچی نمیشد میتونست بگه ... اما خب پسرا اصولا نمیگن ین جیزارو! نمیدونم چی بگم ... اعصابم خورده فعلا ... دیروز رفتیم امامزاده داوود ... از مزخرفم اونورتر بود !!! خیلی از آدمایی که باهاشون رفتیم بدم اومد ... اصلا نمیخوام مکتوبش...
-
اعتراف
شنبه 30 تیرماه سال 1386 21:17
تولد خیلی خوب بود ... بدم نگذشت ... بچه های باحال خوبی بودن همشون ... کلی ادا در میاوردنو میخندیدیم و منو نوشی هم اون وسطا واسه خودمون خوش بودیم ... اما دلم واسه آتی میسوزید . آخه ماهی نبود که ... ماهی کارش اینجا نیست .... 23 روز عسلوییه اس 7 روز تهران ... این 23 روز به چفتشون سخت میگذره مخصوصا از موقعی که نامزد کردن...
-
تولد...
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1386 13:06
شب میخوام برم تولد ... پارتیه دیگه میشه گفت ! نمیدونم چرا حسش نیست اصلا ... حالم خوب نیست ... یه حسه دیوونگی دارم بد ... نمیدونم چرا استرس دارم ... واسه مهمونی نیستا ... نمیدونم واسه چیه ... چند شبه دوباره خوابای بد میبینم... هزار تا کار دارم اما ولو نشستم هیچ کاریم نکردم ... نیدونم چی کار کنم ... آهنگارم زدم ... برم...
-
آینه ورزون (۲)
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 20:39
اومدیم خونه ... آقایون داشتن جوجه ها رو کباب میکردن ... نوشی هم رفته بود رو تخت ولو دراز کشیده بود (نوشی الان میکشه منو . میگه چرا هر چی گیرت میادو مینویسی اینجا ! ) بدشم که ناهارو آوردنو همه نشستن تو آشپزخونه و ما دخترا هم رفتیم توی بالکن قضا خوردیم... . ( نمیدونم چرا غذا رو اینجوری نوشتم قضا !!!! ) مثه اینکه حالم...
-
آینه ورزون (۱)
شنبه 23 تیرماه سال 1386 10:46
پنجشنبه شب به صورت خیلی دپرس و بدبختی نشسته بودم پشت کامی و داشتم واسه خودم همینورا میگشتم که موبایل عزیز زنگ خورد ! نوشی بود ... گف چی کار میکنی میخوایم بریم آینه ورزان تو هم بیا ... منم که ولو نمیتونستم از جام تکون بخورم حالا ساعتم 9 شب ! قرار شد به مامانم بگم و بهش خبر بدم... مامانمم داشت با تلفن حرف میزد بهش...
-
من و نوشیو پیاده روی
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 10:44
امروزم مسیر اصلیه پیاده رویو نرفتیم ! من بیچاره صب کله سحر به زور پاشدم تندتند رفتم دوش گرفتم و راه افتادم به طرف خونه نوشی اینا ! 5 دیقه ام دیر رسیدم ! در و زدم دیدم مامان نوشی با یه صدای خواب آلود میگه بله ؟ رفتم بالا نوشی جان در رختخواب به سر میبردن !! فهمیدیم که امروز مامانش باشگاه نمیره نوشی هم یادش رفته بیدار...
-
عنوان نداردددددد
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 18:16
حس نوشتن دارم اما نمیتونم بنویسم !!! کلا خیلی خل و چلم !!! دلم نمیخواد خیلی از خونه برم بیرون (امروز صب تا چشمامو وا کردم به خودم میگم نکنه دپرس شدی !!! ) یه هفته ای میشه فک کنم که میریم پیاده روی ... خیلی خوبه ... اما همش باید 5 صب پاشم ! یکم نه خیلی زجرآوره این قسمتش !!! اما خب جه میشه کرد ! از موقعی که میرم پیاده...
-
پیاده رویییییییییی ...
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 18:38
الان که اینجا نشستم به معنای واقعی دارم میمیرم ! پام که دیگه نگو داغونه ! خسته ام هستم به شدت ! اها حالا چرا ؟ امروز طبق قرار قبلیی که با نوشی موشی داشتم ساعت 7 سر کوچشون که اوصولا بنده همیشه با 5 دقیقه تاخیر میرسم !و این دفعه مساله ی تاخیر واقعا جالب بود ! آقا جان ما دیروز یه دونه نه دو تا سوغاتی خوشگله آمریکایی...
-
کنکور
یکشنبه 10 تیرماه سال 1386 13:30
سلام چه طورین ؟ من که خوب نیستم ! نیمیدونم خوبم نمیدونم بدم ... کنکورمونم که دادیم و گند زدیم و تموم شد ! خیلی استرس داشتم ... چرا نمیدونم... اصلا هیچکس باورش نمیشه ! به قول نوشی میگه خودمو فک میکردم استرس بگیرم اما تو یکیو نه ! آدمیزاده دیگه ! جایزالاسترسه ! ولی خودمم فک نمیکردما ! از شب قبلش حالم بد بود ! خیلی...
-
۳ روز تا مسابقه (کنکورو میگم )
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 21:37
آیدا سه روزه دیگه کنکور داره و کلا خیلی خیلی قاطیه ... یه هفته میشه که مثه آدم درس نخونده ... خب خستس !!! ولی قول داده 3 روزه باقی مانده رو خوب بخونه ... آیدا به شدت زانو درد گرفته ... نمیدونه عصبیه یا اینکه مال چیزای دیگس ... آیدا کلی حرف داره که بعدا باید همشونو تفکیک کنه تا بگه ... چقدر دلتگ شده این چند روزه ......
-
کنکورررررر
یکشنبه 27 خردادماه سال 1386 21:41
خسته ام خسته و دربدره شهر غمم ... خ س ت ه ا م ... یه زیتونه داغونه بی هسته ... !!! زیتونه کنکوری دیدین تا حالا ؟ نه؟ ندیدین ؟ خب حالا ببینین ... خب حالا که دیدین تو رو خدا دعا یادتون نره ... ۱۱ روزه دیگه مونده ...
-
هر چی که به ذهنم رسیده ...
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 00:32
دلم میخواد حسابی بنویسم اما اصلا حسشو ندارم. امیدوارم که حسش بیاد میخوام هرچی به ذهنم رسید بنویسم... . پس بسمه تعالی : دلم گرفته کلی هم غر دارم ! کاشکی میشد گریه هم کرد ... حوصله ام سر رفته دیگه ... یه موقعی خوب درس میخونم . یه موقعی نمیخونم ولی هیچ لذت هم نمیبرم از ساعات بیکاریم چون همش نگرانم.! خوابم میگیره ...کسلم...
-
خوشحالم
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 16:48
سلام سلام نمیدونم خوشحالم یا ناراحت ؟ دلم گرفته یا باز شده ؟ یکم قاطیه بیچاره اما خب فکر میکردم دیگه خبری نخواهم داشت ازش اما دیشب یه عالمه چیزای جدید دیدم و یه عالمه عکس ازش ... فکر میکنم بهتره خب تو کارو درس و ... . چهره اش باز شده بود ... از اون حالت دپرسی خیلی بهتر شده بود ... منم خوشحالم براش خیلی...
-
بی عنوان بی هویت ...
شنبه 4 فروردینماه سال 1386 13:31
سلام سلام الان من خوبم؟ شما چطورین؟ من الان سه روزو اندیست که از خونه بیرون نرقتم ... مغزم دیگه پکیده ... اما خب صبا اصلا زود پا نشدم .یه نمونش امروز که ساعت گذاشتم 5 پاشم گرفتم کپیدم تا 9 !!! تازه وقتی دیر پا میشم کلی خوابای بد میبینم . انقدر چرت وپرت دیدم که وقتی پاشدم قلب درد گرفتم ( به قول محمد بچه ام مگه قلب داره...
-
آخرین حرفای هشتادو پنجیه زیتونی
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 21:35
سلامممم اول از همه باید بگم اصلا حس نوشتن در وجودم نبود اما یه نفری اونو بیدار کرد ... اون نفرم کسی نبود جز تو ( آره ژیگولو خان جان با توام ) آخه من اومدم کامنتامو چک کردم بعد ژیگولو برام نوشته بود امشب اخرین آپ 85رو میکنه ... . این بود که ییهو من فهمیدم که وای هیچ وقت زیادی ندارم برای آخرین حرفای سال 85 ام . البته...
-
واسکن :دی
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1385 18:28
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامممممممممم خوبین ؟ منم خوبم (البته از اون لحاظ شایدم از هر دو لحاظ ) ... این چند روزه اصلا مثه آدم ندرسیدم ... یا اینور اونور بودم یا فیلم دیدم یا خوابیدم یا فک کردم !!! دیشبم گفتم دیگه صبح 7پا میشم میشینم سر درسم ... 7 ما شد 5/9 بعدم پاشدم صبانه خوردم...