زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

آینه ورزون (۲)

اومدیم خونه ... آقایون داشتن جوجه ها رو کباب میکردن ... نوشی هم رفته بود رو تخت ولو دراز کشیده بود (نوشی الان میکشه منو . میگه چرا هر چی گیرت میادو مینویسی اینجا ! ) بدشم که ناهارو آوردنو همه نشستن تو آشپزخونه و ما دخترا هم رفتیم توی بالکن قضا خوردیم... . ( نمیدونم چرا غذا رو اینجوری نوشتم قضا !!!! ) مثه اینکه حالم خیلی خرابه !!! خلاصه بعد ناهارم نشستیم تو بالکنو با هم حرفیدیم ... تا مامان نوشی گفتن که بریم تو باغ ... نوشی که حالش خوب نبود نیومد گرفت خوابید ... من و فرزاد و مامانش رفتیم ... . خیلی کیف داد . کلی خندیدیم منو داچ فرد ... انقد که من منگول بازی در میاوردم ... فرزاد شاخه درختارو میاورد پایین منم آلبالوهارو میچیدم ... یه سریشم خودش همونجا سر شاخه میخورد ... من که یه بار به آلبالوا میگفتم گیلاس ... یه بار میگفم زردآلو ... یه بار میگفتم سیب ... از شدت هیجان قاطی کرده بودم (البت که بنده همیشه در هر شرایطی قاطیم ... ) خلاصه که کلی البالو چیدیم واسه خودمون البته گیلاسم چیدیم ... یه عالمه هم عکس انداختیم ... نوشی هم بدار شده بود اومده بود پایین اما نیومد تو باغ اصلا ( نوشزاد میکشمت یه بار دیگه منو یه جایی ببری بعد پایه نباشی ) ... رفتیم بالا دوباره منو نوشزادو فرزاد نشستیم تو بالکن به حرف زدن و خندیدن ... بقیه هم رفتن پیاده روی بعدش ماها هم حوصلمون سر رفت پاشدیم دخترا رفتیم بیرون دوباره یکم گشتیدیم ... وقتیم اومدیم شام خوردیم ... بعد از شم ییهو برقا رفت ... ماها هم تو اتاق داشتیم میخندیدیم از دست اون نی نی کوشولوهه آخه یه دمپایی رو هی مینداختیم بالا اونم غش عش میخندید بهش دیگه به جایی رسیده بود که الکی زور میزد بخنده اما کم نمیاورد ...ییهو برق که رفت بچه رو دادیم دیگه به مامانش خودمونم کلی ادا در آوردیم تو تاریکیو خندیدیم (دیگه از ریزگویی این مطالب معذوریم که منکرات که نوشی جونم باشن مارا به خاطر گفتنشان خواهند کشت ) خلاصه همه میخواستن یانگوم (جواهری در قصر ) ببینن که خب برقا رفته بود . منم رفتم تو بالکن . آسمونو نگاه کردم ... نمیدونین چه خبر بود ... یه عالمه ستاره ... چون همه جا هم تاریک بود همشون خوب خوب معلوم بودن ...نوشیو مامانشم صدا کردم ... نشستیم با هم سه تایی به دیدن ستاره ها جمیله خانوم (دوست مامان نوشی) هم اومدن نشستن پیشمون و چهار تایی شروع کردیم به دعا کردن ... خیلی لحظه ی قشنگی بود خیلی توصیف کردنی نیست بیشتر یه حس قشنگی بود احساس  میکردم تو اسمونم .بین ستاره ها ... احساس میکردم عاشق خدا شدم هر لحظه بیشتر میشد این عشق ... هر لحظه ... خیلی قشنگ بود ... اگه برقا نمیرفت هیچوقت امکان نبود یه همچین صحنه ای رو ببینیم ... قربونت برم خدا جون که چه زود به حرف دلم جواب میدی ... قربونت برم ...

بعد از اینم که دیگه برقا اومد وقتی اومد دیگه فقط یه ستاره معلوم بود ... همه رفتن تو خونه تا یانگوم ببینن ... اما من نشستم بیرون ... نسترن هم اومد پیشم و با هم کلی حرف زدیم ...بعدشم که باروبندیلمونو جمع کردیمو برگشیم ... خیلی تو ترافیک بودیم ...

ساعت 12:30 نزدیکای خونه بودیم که یهو یه دختره که خب معلوم بود چیکارس با یه قیافه ی خیلی بد از وسط خیابون ز جلوی ماشین رد شد ... همه قیافه هامون ییهو اینجوری شد  ... خیلی دلم براش سوخت ... فک کردم اینم الان باید خانواده ای میداشت !!! به قول گیلاسی  : تف تف تف به این زندگیه تف گرفته !!! (فقط تفاش از گیلاسی بود ترکیب بندیه جمله از خود خودم بود ) ...

نظرات 5 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

پیشنهاد می کنم شما این خاطرات سفرهاتو مکتوب کنی! فکر کنم یه چیزی تو مایه های سفرنامه ناصرخسرو و یا حداقل مارکوپولو بشه!!!

با این بچهه که گفتی چقدر حال کردم! این بزرگ بشه چی میشه؟ الان که قد نمکدونه و اینجوری کم نمیاره بعدها باید موجود جالبی بشه!

از ستاره ها گفتی یاد دوره بچگبم افتادم ... می زدیم به دل کویرَ، توی دهاتهایی که هیچ نشونی از تکنولوژی نبود خیلی قشنگ میشد ستاره رو دید یا یه جوری چید! اونجا راحت تر میشد خدا رو پیدا کرد ...

همیشه شاد و در گردش باشی ...

آره اسمشم میذارم سفرنامه ی زیتون پلو :دی
والا بچه های الان کودومشون کم میارن ... همشون بچه پرروئن ...
آره دارم خودمو میکشم اینا منو ببرن کویر ... باید حتما برم ... آره با اینم موافقم ...
مرسیییییییی...

[ بدون نام ] دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ق.ظ

ایدا جونم سایت ندای ازادی رو نمیبینم تووبلاگت.کجاست؟؟؟

وای من شرمندتم ... دیشب اکانتم تمومید ... الان دارم میذارمش ...

هومن دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ http://www.hoomy.persianblog.com

امیدوارم بازهم از این روز ها توزندگیت دلشته باشی..و هر دفعه زیبا تر از روز قبلی باشه

ممنونم ...

فاطمه چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:46 ب.ظ http://shaghayegh-e-vahshi.blogsky.com

ااااااااااااااا
خیلی خوب. اصلا من دیگه باهات قهرم!
واسه چی لینک ما رم نذاشتی؟ هان؟ هان؟ هان؟
دیگه ..........

یادم رفته حتما الان میذارم ...

صدر چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:17 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
..... ترکیب بندی خوبی بود!
موفق باشی
صدر

سلام ...
آره میدونم واقعا شاهکار بود ...
ممنونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد