زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

خواب و خداحافظی

با بابا دعوام میشه .بعدش تو خیابونیم با هم دیگه . من پا برهنه ام . یه کفش سیاه گوشه ی پیاده روست ! میخوام اونارو بپوشم که بابا میگه نه تو کفشای منو بپوش من اونارو میپوشم . با هم آشتی میکنیم ... .بعد تو یه بستنی فروشییم با مامان بستنی میخوریم ... بعدشم تو یه لباس فروشی ...مامان یه دامن بلند سفید پوشیده ویه مانتوی کوتاه کرم . داره پرو میکنه ... میگه بابات داره اینارو برام میخره خیلی خوشحال منم خوشحالم ... بابا میگه ایدا بیا این کفشارو بپوش این شلوارم بپوش ... میگه میخواد واشه محمد یه توپ فوتبال بخره ... ساعت کوفتی زنگ میزنه و منو از اون خواب شیرین بیدار میکنه !!!

مودم کامی جونو میخوام جمع کنم ... تا شنبه جم میشه ... . نمیدونم این آخرین پستمه ... دعا کنین برنگردم تا بعد کنکور ... اینجوری خیلی بهتره . مخصوصا با غیر حضوری کردنم اگه قرار باشه تو خونه باشم بهتره که اینجور چیزا نباشه ... . خب من که دیگه واقعا اینجا کار خاصی ندارم اونیم که میخواستم بدونم چی کار میکنه دیگه برام مهم نیست ... باید تمام اون  عکسا و نقاشیا و سی دیا رو بریزم دور اما خودم چی ... جای خالیو قلبمو احساس میکنم هیچ حسی نیست انگار ... بدکم نیست واسه این 5 ماهه واسه درس خوندن دل لازم نیست پس بهتر ... اای ی ی ... به خودم قول دادم همون رشته ای رو که میخوام قبول شم ... میدونم اگه بخوام میشه ... برام دعا کنین ... قربون همتون ...فک نکنم دیگه آ÷ کنم اما تا شنبه به کامنتاتون جواب میدم حتما ... بعدشم دیگه میره تا تیر ... قبلشم اگه خونه خاله ای عمه ای کسی رفتم و شد بهتون یه سر میزنم (البته دیگه میخوام ترک دنیا شم این 5 ماهو ) اینجوری خیلی خیلی بهترتره ... حالتونو از بچه هایی که باهاشون تماس دارم میپرسم ... همتونو دوست دارم ... دعا یادتون نره ها ... قربون همتون بای بای ..

امتحان زیست ....

۲ ساعت دیگه امتحان زیست دارم ... فک میکنم هیچی بلد نیستم .مخم داره میپکه !!!‌ اصلا اعتماد به نفس ندارم نمیدونم چرا !!!‌ با خودم فک میکنم حالا نشدم اسفند ... البته مطمئنم که یه همچین اتفاقی نمیفته و شده با ۱۰ هم قبولو میشم ... آخه لعنتی امتحان کشوریه ...برای اولین بار تو این ۱۱ سال تحصیل تقلب نوشتم !!!‌ آخه ین کارم بلد نیستم ... فقط دعا دعا میکنم گند این یکی در نیاد ... نمیدونم دیگه فعلا قاطی کردم ... سر این تعیین رشته هم که دیوانه شدیم...ببینیم امروز بالاخره چی میشه ... ای بابا ... من برم فعلا دیگه یه نگاه دیگه هم بکنم و بدم که پشیم بریم ...

جمعه ی خوبی بود ...

سلام سلام صد تا سلام ...

امروزم باز به ما خیلی خوش گذشتا ... درس مرسم که تعطیل . صب که ساعت هفت پاشدم ساعت عزیز را خفه کردمو تا نه خوابیدم... اونم با چه وضعیتی ... از خواب پاشدم میبینم صدا موبایلم میاد ام خودش نیست ... حالا اینور بگرد اونور بگرد (حالا تو خواب ) اومدم به مامی جان میگم کوبایل منو ندیدی ؟ دیشب پیشم بود ... میگه چرا ! زدمش به شارژ !!! فک کردم شاید شارژ نداشته باشه ... منم در عالم خواب نمیدونستم چی بگم ... رفتم ورش داشتم با خودمم غر میزنم که دیگه نمیخواد اینو شارژ کنی با شارژ پر زدش به برق یکی نیست بگه مادر گلم یه نگ خب بنداز بهش بعد بذار !!! خلاصه دوباره لالا تا نه ... نه هم پاشدم کلی برنامه کودک دیدم (قابل توجه بچه های کنکوری ... این یه برنامه ی عالیه واسه درس خوندن ) خب چ کر کنم حالا یه دفعه هم ما فیتیله دیدیم ... خب دوست دارم اون سه تا آقاها رو ... عمو قنادم دوست دارم ... بابا اینا دوستای بچه گیای مانا ... (البته ما که هنوزم باهاشون دوستیم ) تازه من داشتم شیر میخوردم عمو قنادم گفت آفرین به بچه هایی که شیر میخورن ( من میدونم اون منو دید با منه من بود ) دلتون بسوزه دیگه ... . یهویی دایی زنگید که ما میخوایم بیایم خونتون یه سر بعدم ناهار با هم بریم خونه بابایی اینا مامانم گفت باشه ... اونام اومدنو عسل خانومم نمیذاشت ما درس بخونیم که گیر داده بود که با هم باربی بازی کنیم (بچه ها امروزیم شیک شدن دیگه ... اون زمانا ما با هم خاله بازیو مامان بازیو از این چیزا میکردیم ... آخر بازی با باربیامون این بود که موهاشونو شونه کنیم ! ) حالا خانوم رفته بزرگترین ماشین کنترلیه محمد رو با تمام باربیای من آورده اونارو نشونده رو ماشین و میگه آیدا بیا بازی کنیم ... مام یکم باهاش بازی کردیم ... بعدشم میخواستن برن خونه بابایی که من گفتم نمیام .بابایی زنگید که آیدارم بیارین اینام گیر دادن که بریم ... حالا من میگم بابا درسس ، دررسسس میدوننین چیه ؟ من درس دارم ... مامان جانم میفرمایند تو خونه هم باشی نمیخونی ... آبرو آدمو میبره به خدا ... دایی هم گفت مرا نمیشه باید بیای ... منم گفتم به جهنم بریم جمعه هم هست نمیتونم بمونم اینجا یاد خاطرات گند گذشته بیوفتم ... رفتیم دیگه ... مامانی باباییم خوشحال شدن البته ... وای یه چیز جالب ... اولین عشق دوران کودکیم داره عروسی میکنه ... بیست و پنجم عروسیشه ... واقعا براش خوشحالم ... این آقا دامادی که میگم الان فک کنم یه 24 -25 سالی داشته باشه ... همسایه ی بابایی ایان یه جورایی همبازیه دوران طفولیتمانند ... راهنمایی بودم که فهمیدم ازش خوشم میاد ... تریپ این عشق کشکیایی بود که نیما میگه ها ( عشق یه چیزی مثه کشکو دوغه ) ولی خب اولین حسم بود و یادش  موندگار البته خودش هیچوقت نفهمید ... زودم تموم شد ... ولی خیلی بامزه بود یه پسره ریز نقشیه ... خب اون موقع ها منم کوچولو بودم ولی یهو بزرگ شدم بعد یهو بزرگتر از اون شدم ... خب من کاملا درشتم ... فک میکنم قدمم یا هم قداشه یا یکم کوتاتر ... خلاصه امروز کارت عروسیشو دیدم خیلی براش خوشحال شدم ... امیدوارم خوشبخت شن ...

این مامانم مارو ورداشته از صب برده اینور اونور حالا غر میزنه درس نخوندی الان پاشو بخون ... ای بابا این مامانا کی میخوان بدونن این بچه های ... شون  با غر زدن اونا هیچی نمیشن ! ( حالا چرا وسط حرفام اینو گفتم ؟ چون مامان جان گفتن ؟!!! هان ؟ هیچی اصلا بیخیال )

تو تعیین رشته آزادم موندم ... قاطی کردم ..میخوام بزنم جهانگردی و هتل داریو و از این چیزا زندایی امروز بدجوری رایمو زدش ... راستم میگه خب ... . نیدونم ... یکشنبه هم که امتحان ریاضی داریم من اصلا جزوه ندارم از مدرسه تمرینای کتابم ندارم ... چقده ریلکسم ... خب از رو جزوه کلاس میخونم دیگه ... معلمه که براش فرقی نداره ... مام اونجوری میخونیم ...

یکشنبه هم که عید قدیره و تفلد بابایی جونمه و باز همگی اونجاییم .منم که آدم نمیشم ... میدونین چیه آخه من همیشه به این فک میکنم که مامانی بابایی پیرن ... اگه چیزیشون بشه من دیگه همون هفته ای یه بارم نبینموشون چی کار کنم ... واسه همین ترجیح میدم هفته ای یه بارو برم پیششون ... اونام که دل نازک شدن اگه نرم به دلشون میاد منم نمیخوام اینجوری شه ...

آخ امروز کلی از فیلمای بچه گیامونو دیدیم ... تولدای من ... عیدا ... سال دایی علی ... خیلیا تو این فیلمایی که دیدیم دیگه پیشمون نبودن ... بابا ، دایی سرهنگ ، .... . چقدر دلم واسه بابام تنگ شد صداشو باز شنیدم ... خیلی دلم میخواد فیلم تشیع جنازه رو ببینم ... دایی احمد نمیده بهم .... من میخوااااااامممم ... . وای محمد خیلی خوردنی بود ... امروز کی ماچش کردم ... خیلی عشق بودش ... چقدر همه تغیر کرده بودن ... به قول دایی میگ م هروقت فیلم میگیرم همتون فحشم میدین حالا ببینین چقد خوبه ... راست میگه ها ...

فیلما مال ده سال پیش بود یعنی از ده سال پیش تا آخرین سیزده بدری که بابا هم بود ... چقد کوچولو بودم و اون موقع که آتی و مریم همسنای الان من بودن فک میکردم چقد بزرگن ... اما حالا که خودم اینجام میبینم هیچ خبری نیست ... حالا خیلی مونده تا بزرگ شدن ... دایی احمد میگه خب الانم تو بزرگی دیگه ... من که این حسو ندارم اما ...  چقد حرف زدما ... خوب باشین همتون خب؟ ... فعلا ...

کثافتٍ کلمات واقعی...

دیگر برایش مهم نبود که ساعت ها بنشیند و چند خط نوشته را با عکس هایی که از او میدید تطبیق دهد و غصه دار شود از این که چرا او روز به روز شکسته تر میشود و فرسوده تر! دیگر برایش اهمیتی نداشت که دلش چه می گوید و دیگر حتی نمیتوانست به او فکر کند ... او را به فراموشی میسپرد و کم کم خاطرات نه چندان زیادش را در گوشه ای از مغزش بایگانی میکرد ! او حال میدانست که میتاون کم رنگ تر از آنی که میشود هم به قضیه نگاه کرد چرا که دیگر حتی یک طرف ماجرا هم که خودش بود از عشق بی ریایی که در دلش ساخته بود انزجار داشت ... او حتی دیگر نمیتوانست اتفاقاتی را که افتاده بود عشق بنامد و این خیلی برایش گران تمام شده بود ... حدود دو سال از نوجوانیش و بهترین لحظاتش را صرف چیزی کرده بود که هیچ گا ه وجود نداشت ... شاید از اول هم دلش سوخته بود ... گریه هایش را هیچ گاه فراموش نمیکرد و لبخندهای تلخی که مجبور بود برای اطرافیانش بسازد و حال میدید که چه طور با بی اعتنایی تمام از کنار عشقش گذشته بود .از کنار گریه های شبانه اش که تنها برای او بود و از کنار قلبی که تنها برای او تپیده بود ... حال به تمام اشتباهاتش پی میبرد و این را خوب درک میکرد که این جماعت ارزش عشق و دوستی را تا این حد ندارند... البته که خود را نیز مقصر میدانست که با تمام بچگی شهامتی را که بهتر بود به کار نگرید به کار گرفته بود و با تمام اخلاص کلمه ی دوستت دارم را به زبان آورده بود ... . او هنوز نمیدانست که این ادمها چگونه تقدص این جمله را به کثافت کشیده اند و حتی نمیدانست او هم در جواب دوستت دارم هایش تقدص این جمله را به گند کشیده بود... اما حال خوب می فهمید که کلمات واقعی چگونه او  را به دروغ وادار میکردند ... .

نمیتوان گفت سرنوشت این بود ... چرا که خود کرده را تدبیر نیست ... و او خود کرده بود و خود باید جواب میداد ... اما امروز تمام سوال ها را دور میریخت ... دیگر به دنبال جواب نبود ... دلش را آرام آرام به خاک سرد و نمناک تنش میسپرد و عقلش را فرمانروای زندگی قرار میداد تا شاید جبرانی شود برای گذشته هایی که روز به روز دورتر و دورتر میشدند  .

خوشحالم...

سلام سلام صد تا سلام

بالاخره این کامیه مام حالش خوب شد . دکترم نمیخواست . مشکل از کیبورد بود . دیشبم پسر خاله جان یه کیبورد نو بهم داد .منم کلی کیقول شدم . اومدم خونه نسبش کردم دیدم بله درست شد .  وای این مدت مردم از بس ننوشتم . واقعا دلم تنگیده بود واسه اینجا و واسه همتون . شمام دلتون واسه من تنگیده بود ؟؟؟ یه اتفاقاتی افتاد این چند وقته که خیلی حالم گرفته شد ... حوصله ندارم اصلا بخوام توضیح بدم ... فقط نمیدونم چرا این پسره دی میادو دی میره ؟؟؟ !!! میدونین البته اصلا به من ربطی نداره ها ... اما خب از اونجایی که به شدت پرروام میپرسم !‌دارم سعی میکنم کلا بیخیالش شم ... خیلی مسخرس که بخوام خودمو اعصابمو و آیندمو واسه کسی که لیاقت نداره خراب کنم ... اونم آینده ای بدون اون ... حالا باز اگه خودشم بود یه چیزی ... ولی فعلا که داره غرق میشه طفلی .... البته منم اینجا اشتباه زیاد کردما ... اما دیگه مهم نیست ... به قول آتی چرا باید چیزیو که نبوده با خودم بکشم تا ۲۵ -۲۶ سالگی بعدم همه ی جوونیم بره آخرشم بفهمم هیچی نبوده ... صدف میگه  فک کن یه بستنیه خوب وشیرین وخوشمزه بوده .خوردیش تموم شده .همون موقع هم لذت بردی .خب بگو ممنون خیلی خوب بود دسته شما درد نکنه اما حالا دیگه تموم شده !!!! خب من به این نتیجه رسیدم که واقعا بیخیالش بشم .اگه حال داشتم حالا بعدا میگم که چی کار میکنم ... شمام برام دعا کنین .ممنونم از همگیتون ...

راستی دو تا از امتحانامم دادم بد نبوده تا حالا .نمره ای که باید واسه غیر حضوری کردن بیارم فک کنم بیشترم میارم ... . خب خوبه دیگه فقط دعا کنین آدم شم ... دیگه باید برم .  بابای .