زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

کثافتٍ کلمات واقعی...

دیگر برایش مهم نبود که ساعت ها بنشیند و چند خط نوشته را با عکس هایی که از او میدید تطبیق دهد و غصه دار شود از این که چرا او روز به روز شکسته تر میشود و فرسوده تر! دیگر برایش اهمیتی نداشت که دلش چه می گوید و دیگر حتی نمیتوانست به او فکر کند ... او را به فراموشی میسپرد و کم کم خاطرات نه چندان زیادش را در گوشه ای از مغزش بایگانی میکرد ! او حال میدانست که میتاون کم رنگ تر از آنی که میشود هم به قضیه نگاه کرد چرا که دیگر حتی یک طرف ماجرا هم که خودش بود از عشق بی ریایی که در دلش ساخته بود انزجار داشت ... او حتی دیگر نمیتوانست اتفاقاتی را که افتاده بود عشق بنامد و این خیلی برایش گران تمام شده بود ... حدود دو سال از نوجوانیش و بهترین لحظاتش را صرف چیزی کرده بود که هیچ گا ه وجود نداشت ... شاید از اول هم دلش سوخته بود ... گریه هایش را هیچ گاه فراموش نمیکرد و لبخندهای تلخی که مجبور بود برای اطرافیانش بسازد و حال میدید که چه طور با بی اعتنایی تمام از کنار عشقش گذشته بود .از کنار گریه های شبانه اش که تنها برای او بود و از کنار قلبی که تنها برای او تپیده بود ... حال به تمام اشتباهاتش پی میبرد و این را خوب درک میکرد که این جماعت ارزش عشق و دوستی را تا این حد ندارند... البته که خود را نیز مقصر میدانست که با تمام بچگی شهامتی را که بهتر بود به کار نگرید به کار گرفته بود و با تمام اخلاص کلمه ی دوستت دارم را به زبان آورده بود ... . او هنوز نمیدانست که این ادمها چگونه تقدص این جمله را به کثافت کشیده اند و حتی نمیدانست او هم در جواب دوستت دارم هایش تقدص این جمله را به گند کشیده بود... اما حال خوب می فهمید که کلمات واقعی چگونه او  را به دروغ وادار میکردند ... .

نمیتوان گفت سرنوشت این بود ... چرا که خود کرده را تدبیر نیست ... و او خود کرده بود و خود باید جواب میداد ... اما امروز تمام سوال ها را دور میریخت ... دیگر به دنبال جواب نبود ... دلش را آرام آرام به خاک سرد و نمناک تنش میسپرد و عقلش را فرمانروای زندگی قرار میداد تا شاید جبرانی شود برای گذشته هایی که روز به روز دورتر و دورتر میشدند  .

نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:36 ب.ظ

آیدا جونم
فکر می کنم درست ترین کا رو می کنی. به قول خودت زود بوده. باید این جماعت رو سپرد دست خدا! البته به غیر الیاس جون من! :))
یادت نره ما رو دعا کنیا. انشاءلله همه امتحاناتم عالیییییی بدی خانم دکتر!
بوس بوس
مواظب خودت باش گلم

ممنونم از فکر خوشگلت (چشمک)
بهلههه ...
چشم حتما ... شمام واسه ما دعا کنین ... ممنونم نشالله .
بووسسسس .
تو هم همینطور .

عمو باغبون چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:53 ق.ظ http://www.pardiseshgh.blogsky.com

عمو جون سلام
۱.آیدا جان من سعی می کنم هر از چند گاهی به وبلاگت بیام ...قبلا هم اومدم ...اگر اشتباه نکنم آدرس اون یکی وبلاگت رو در پردیس عشق گذاشتم.
۲. اگر خواستی عکس واقعی عمو رو ببینی به این وبلاگ برو
http://www.karshenasan.blogfa.com/
چشم براه همیشگی شما

سلام عمو .
ج ۱ ـ ممنونم عمو میدونم که همیشه لطف دارین ... . آره گذاشتین .
ج۲ـ ممنونم دیدم ... .

سکوت دیوار پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:48 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
عشق بی ریا...می دونی یه آدمه دل پاک دشو کف دستش می زاره ... شاید با این کار کور شده...کر میشه... اما به هر حال باید یاد بگیریم در هیچ چیز اعتباری نیست حتی در کلمه که از ته دل می یاد....

حتی شک دارم به این که از ته دل بیاد !!!

ژ یگولو جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ق.ظ

سلامممممممممممم ایدا خانوم گل...

خوبی؟ چه خبرا...؟

عشق و که نمیشه دور انداخت یا گذاشت کنار خاک بخوره...

عشق و عقل با هم...هرچند کار سختی میشه...

یه نامردی یه بار عشق پاک یه دختر خوبو به بازی گرفته و که ایشالا جوابشو به زودیه زود خدا میده...

ایشالا که ایندفعه اگه عاشق شدی پایدار و پابرجا باشه و لیاقت دوست دارمای تو رو داشته باشه...

خوش باشی و شاد و محکم...فعلا...

سللاااممم
آره خوبم ...
نه بابا میشه ... یه عشق مسخره ی یه طرفه رو حتما میشه ...
عشق وعقل ؟؟ حالت خوبه ؟
آخ چه اشتباهی ... نه پسر خوب کسی منو به بازی نگرفت آخه ... خودم این بازیو شروع کرده بودم ... اما خب هردو مقصر بودیم ... حالا بیخیال ...
دوباره ؟؟ کاش بشه ... خیلی خوبه اگه بشه . ولی عشق اگه عقل باشه دیگه نمیاد ... شید اما هنوز بشه دوست داشت ...
تو هم ...

سعید جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:02 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

واقعا لذت بردم ... حرفهای دل من رو زدی زیتون جان ... این آدمها معنی واقعی عشق رو به گند کشیدن ... حالم از همشون بهم میخوره ... بعضی ازین آدمها حتی لیاقت شنیدن دوستت دارم رو ندارن ... با اون قیافه های مظلوم و معصومشون حالم رو بهم می زنن ...

دلت شاد ...

سلام ...
ت. بالاخره اومدی ؟ چشمات خوبه ؟
خواهش میکنم قابل شما رو نداشت ... آره خیلیا ... اما خوب بعضیام با همون قیافه های مظلومشون دلاشونم همونه که تو قیافه هاشون میبینیم . اما خوب بعضی وقتا بعضیا ... نمیدونم اصلا ولش کن ... قاطی کردم ... .
دل تو هم شاد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد