زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

جمعه ی خوبی بود ...

سلام سلام صد تا سلام ...

امروزم باز به ما خیلی خوش گذشتا ... درس مرسم که تعطیل . صب که ساعت هفت پاشدم ساعت عزیز را خفه کردمو تا نه خوابیدم... اونم با چه وضعیتی ... از خواب پاشدم میبینم صدا موبایلم میاد ام خودش نیست ... حالا اینور بگرد اونور بگرد (حالا تو خواب ) اومدم به مامی جان میگم کوبایل منو ندیدی ؟ دیشب پیشم بود ... میگه چرا ! زدمش به شارژ !!! فک کردم شاید شارژ نداشته باشه ... منم در عالم خواب نمیدونستم چی بگم ... رفتم ورش داشتم با خودمم غر میزنم که دیگه نمیخواد اینو شارژ کنی با شارژ پر زدش به برق یکی نیست بگه مادر گلم یه نگ خب بنداز بهش بعد بذار !!! خلاصه دوباره لالا تا نه ... نه هم پاشدم کلی برنامه کودک دیدم (قابل توجه بچه های کنکوری ... این یه برنامه ی عالیه واسه درس خوندن ) خب چ کر کنم حالا یه دفعه هم ما فیتیله دیدیم ... خب دوست دارم اون سه تا آقاها رو ... عمو قنادم دوست دارم ... بابا اینا دوستای بچه گیای مانا ... (البته ما که هنوزم باهاشون دوستیم ) تازه من داشتم شیر میخوردم عمو قنادم گفت آفرین به بچه هایی که شیر میخورن ( من میدونم اون منو دید با منه من بود ) دلتون بسوزه دیگه ... . یهویی دایی زنگید که ما میخوایم بیایم خونتون یه سر بعدم ناهار با هم بریم خونه بابایی اینا مامانم گفت باشه ... اونام اومدنو عسل خانومم نمیذاشت ما درس بخونیم که گیر داده بود که با هم باربی بازی کنیم (بچه ها امروزیم شیک شدن دیگه ... اون زمانا ما با هم خاله بازیو مامان بازیو از این چیزا میکردیم ... آخر بازی با باربیامون این بود که موهاشونو شونه کنیم ! ) حالا خانوم رفته بزرگترین ماشین کنترلیه محمد رو با تمام باربیای من آورده اونارو نشونده رو ماشین و میگه آیدا بیا بازی کنیم ... مام یکم باهاش بازی کردیم ... بعدشم میخواستن برن خونه بابایی که من گفتم نمیام .بابایی زنگید که آیدارم بیارین اینام گیر دادن که بریم ... حالا من میگم بابا درسس ، دررسسس میدوننین چیه ؟ من درس دارم ... مامان جانم میفرمایند تو خونه هم باشی نمیخونی ... آبرو آدمو میبره به خدا ... دایی هم گفت مرا نمیشه باید بیای ... منم گفتم به جهنم بریم جمعه هم هست نمیتونم بمونم اینجا یاد خاطرات گند گذشته بیوفتم ... رفتیم دیگه ... مامانی باباییم خوشحال شدن البته ... وای یه چیز جالب ... اولین عشق دوران کودکیم داره عروسی میکنه ... بیست و پنجم عروسیشه ... واقعا براش خوشحالم ... این آقا دامادی که میگم الان فک کنم یه 24 -25 سالی داشته باشه ... همسایه ی بابایی ایان یه جورایی همبازیه دوران طفولیتمانند ... راهنمایی بودم که فهمیدم ازش خوشم میاد ... تریپ این عشق کشکیایی بود که نیما میگه ها ( عشق یه چیزی مثه کشکو دوغه ) ولی خب اولین حسم بود و یادش  موندگار البته خودش هیچوقت نفهمید ... زودم تموم شد ... ولی خیلی بامزه بود یه پسره ریز نقشیه ... خب اون موقع ها منم کوچولو بودم ولی یهو بزرگ شدم بعد یهو بزرگتر از اون شدم ... خب من کاملا درشتم ... فک میکنم قدمم یا هم قداشه یا یکم کوتاتر ... خلاصه امروز کارت عروسیشو دیدم خیلی براش خوشحال شدم ... امیدوارم خوشبخت شن ...

این مامانم مارو ورداشته از صب برده اینور اونور حالا غر میزنه درس نخوندی الان پاشو بخون ... ای بابا این مامانا کی میخوان بدونن این بچه های ... شون  با غر زدن اونا هیچی نمیشن ! ( حالا چرا وسط حرفام اینو گفتم ؟ چون مامان جان گفتن ؟!!! هان ؟ هیچی اصلا بیخیال )

تو تعیین رشته آزادم موندم ... قاطی کردم ..میخوام بزنم جهانگردی و هتل داریو و از این چیزا زندایی امروز بدجوری رایمو زدش ... راستم میگه خب ... . نیدونم ... یکشنبه هم که امتحان ریاضی داریم من اصلا جزوه ندارم از مدرسه تمرینای کتابم ندارم ... چقده ریلکسم ... خب از رو جزوه کلاس میخونم دیگه ... معلمه که براش فرقی نداره ... مام اونجوری میخونیم ...

یکشنبه هم که عید قدیره و تفلد بابایی جونمه و باز همگی اونجاییم .منم که آدم نمیشم ... میدونین چیه آخه من همیشه به این فک میکنم که مامانی بابایی پیرن ... اگه چیزیشون بشه من دیگه همون هفته ای یه بارم نبینموشون چی کار کنم ... واسه همین ترجیح میدم هفته ای یه بارو برم پیششون ... اونام که دل نازک شدن اگه نرم به دلشون میاد منم نمیخوام اینجوری شه ...

آخ امروز کلی از فیلمای بچه گیامونو دیدیم ... تولدای من ... عیدا ... سال دایی علی ... خیلیا تو این فیلمایی که دیدیم دیگه پیشمون نبودن ... بابا ، دایی سرهنگ ، .... . چقدر دلم واسه بابام تنگ شد صداشو باز شنیدم ... خیلی دلم میخواد فیلم تشیع جنازه رو ببینم ... دایی احمد نمیده بهم .... من میخوااااااامممم ... . وای محمد خیلی خوردنی بود ... امروز کی ماچش کردم ... خیلی عشق بودش ... چقدر همه تغیر کرده بودن ... به قول دایی میگ م هروقت فیلم میگیرم همتون فحشم میدین حالا ببینین چقد خوبه ... راست میگه ها ...

فیلما مال ده سال پیش بود یعنی از ده سال پیش تا آخرین سیزده بدری که بابا هم بود ... چقد کوچولو بودم و اون موقع که آتی و مریم همسنای الان من بودن فک میکردم چقد بزرگن ... اما حالا که خودم اینجام میبینم هیچ خبری نیست ... حالا خیلی مونده تا بزرگ شدن ... دایی احمد میگه خب الانم تو بزرگی دیگه ... من که این حسو ندارم اما ...  چقد حرف زدما ... خوب باشین همتون خب؟ ... فعلا ...

نظرات 11 + ارسال نظر
سعید جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ب.ظ http://shalamche.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالبی داری
به ما هم سر بزن
یا علی

سلام
ممنونم
اتفاقا چند روز پیشم اومدم پیشت . اما فونت وبتو باید وض میکردم تا فارسی شه ولی کلیک راستت قفل بود ... موفق نشدم بخونمش ... متاسفانه ...

درویش زاده جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:09 ب.ظ http://www.ppsh.corp.ir

سلام
خوبی
می خواستم بگم اول کنکور بده ببین رتبه ات چند میشه ؟؟
بعد درست میشه
من یکی رتبم ۳۳۸۶ منطقه یک بود
اگه رتبتو بهم بگی می تونم بهترین انتخاب رشته رو بکنم
منتظرتم
رتبه کانون فرهنگی رو هم بدی میشه
به ایمیلم جواب بده....
منتظرتم رفیق...

سلام
ممنونم از لطفتون
واسه آزاد که همین الان باید انتخاب رشته کنم ... هنوزم که رتبه ای ندارم ! با مشاورمم انتخاب رشتمو کردم اما خب هنوز گیج میزنم ... !!‌(نیشخند)

ژ یگولو جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام ایدا جون عزیز...

خوشحالم که حالت خوب بوده امروز و خوشحال بودی...اره تنها نشو که بخوای فک کنی مخصوصا این جمعه های لعنتی...

عکس و فیلم و از این چیزا کلا خیلی خوبه...واسه زنده نگه داشتن خاطره ها...تو خوب باش مطمئن باش باباتم از اون بالا خوشحاله که حال دخملش خوبه و به کارا و درسش میرسه ادم موفقیه...

همیشه شاد باشی...فعلا...

سلام
مرسی . آره خیلی بده ولی خب بابا خیر سرم من کنکور دارما ... پس کی درس بخونم ؟!!!‌
آره واقعا خوبه ... چشم ...
ممنونم .تو هم همیطور .... بای .

م شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:25 ب.ظ

اتفاقا من فکر میکنم هرچی بیشتر به بیخیالی طی کنی بهتره
کنکور روهم بهتر میدی :)

نیدونم شاید ! امیدوارم . برام دعا کن .

فاطمه شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:51 ب.ظ

سلام آیدا جون
خدا رو شکر که حسابی خوش گذروندی. منم هر وقت فیلم بچه گیارو میبینم کلی محمدرضا رو بوس می کنم. بس که ناز و تو پولو بوده! حالا واسه خودش شده نوجوان! پوف! کی باورش میشه؟!!!
خوش باشی دختر جون. مارم دعا کن عزیزم
بوس بوس بوس بوس صد تا بوس

سلام عزیزم
مرسی. آره واقعا اگه ما این داداشا رو نداشتیم چی میشد ؟
مرسی توهم خوش باشی ...
بوسسسس

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:09 ق.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
کجایی دختر
دیگه مارو فراموش کردی
عیب نداره
فراموشی یه قانونه
دلت شاد

سلام عزیییززم
نه بخدا همیشه میام پیشت اما خب بعضی وقتا نمیدونم چی باید بگم .
من هیچ وقت تو رو فراموش نمیکنم عزیزم .

محیا یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:03 ب.ظ http://www.mezghonas.blogfa.com

دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام....

قشنگ بود .ممنونم .

هومن یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:08 ب.ظ http://www.hoomy.persianblog.com

سلام.خوب کردی که جمعه ای خونه نموندی..به نظر من که خیلی برات مفید تره.کلا خوبه.آره منم همیشه فکر می کردم که ۲۰ سالم بشه.ولی حالا می بینم هیچ خبری نیست.البته بزرگ تر شدم و تجربیات جدیدی رو کسب کردم ولی حالا حالا مونده تا بزرگ شدن.

سلام .
آره به نظرم همینجوری بهتر بود .../
واقعا هیچی نمیشه ...هیچی ...

برهوت دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:37 ق.ظ http://berahoot.persianblog.com/

سلام ...چقدر خوب بود که ان عزیز سفر کرده...همه غنچه های ارزوهایش در موردعروسکش به ثمر می نشست...نمیدانم چقدر به او وفادار مانده ای....خداکند برسی به همه خوبی های دلت.

سلام
ممنونم.

سعید دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:20 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

اولا عیدت مبارک ...
ثانیا خوشحالم که روز خوبی رو گذروندی ... شرمنده که نتونستم تا تهش بخونم چون خودت وضع چشم رو میدونی ...
بهر حال امیدوارم همه روزهات مثل این جمعه باشه ... واسه من که روزهای تعطیل مخصوصا جمعه ها روزهای مرگ تدریجیه!

شاد باشی ...

سلااام
عید شمام مبارک
ممنونم... خواهش میکنم همین که اومدی کلی خوشحالمون کردی ...
ممنون ... خب منم اگه خودمو سرگر نکنم یه چیزی تو همین مایعهام ...
تو هم ... اینشالله زودتر خوب شی .

ایلیا شاملو دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ب.ظ http://mardikelabnadasht.persianblog.comm

به دنیا که آمدم بالهایم در بهشت جا ماند،بین راه پرهایم سوخت،مرگ را دیدم،گریستم،خندیدند،....مردم
آپم.
منتظرتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد