زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

صدای بابا

مامان خوابیده رو کاناپه ، منم پشت میز نشستم .یه مدلیه که پشتش به منه ! بهش میگم با مامان بزرگ حرف زدی چی گفت؟میگه هیچی احوال پرسی کرد و آه و ناله !  میگه گفته که میره سر خاک بابا و بهش میگه ناصر چون من نرفتم پیش بچه ها تو دیگه نمیای به خوابم ! به مامان میگ خب بیخیال اونم سطح فکرش همونقدره ! بعد مامان دوباره یاد بابا میفته ! و می ره واسه خودش تو عالم گذشته و شروع میکنه در مورد بابا حرف زدن . یهویی سوالی توی ذهنم جرقه میزنه . نمیدونم بپرسمش یا نه ؟!  با شک و تردید بغضمو که 5 دقیقه اس که گلومو بسته قورت میدم و به مامان میگم صداشو یادته ؟ ؟  انگار از حرفم تعجب میکنه ! و میگه خب معلومه همیشه تو گوشمه صداش . انگار بهش حسودیم میشه چون فک میکنم داره صدای بابا یادم میره ! بهم میگه خب نوار بچه گیات کجاس؟ بذار گوش بده که یادت بیاد شداش ! اما من دلم نمیخواد اینکارو بکنم . نمیدونم چرا . انگار از تو وجودم میریزه عینه آوار تو زلزله !


پسر همسایه پایینیمون یک سالشه فک میکنم . امشب که جلسه بود مامان اینا رفته بودن پایین . یهو دیدم مامان با سرعت اومد بالا و گفت که پسر خانوم ... تب کرده و تشنج کرده .میخواست باهاشون بره که بچه رو ببرن بیمارستان .اما دیگه اونا گفتن نمیخواد و رفتن سریع . حالا برگشتن اما بچه رو بستری کردن . اومدن که اون یکیو ببرن بذارن خونه مامان بزرگش. براش دعا کنین  .خیلی کوچولوئه خیلی نازه وخیلی گناه داره . دعا کنین براس تورو خدا زود خوب شه . مرسیییی .

نظرات 10 + ارسال نظر
انار سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:56 ب.ظ http://love-hot.blogsky.com

منم دل تنگ بابام..ولی چیه میشه کردوو روزگاره دیگه...
تو سرنوشتی هر کی یه چیزی هست..
در جواب یه دوستی که نوشته این روزا چرا دخترا دل تنگ باباهاشون باید
بگم دخترا یه دلبستگی خاصی به باباهاشون دارن..همون باعث دلتنگی میشه..

آخی انشالله فردا خوب میدی..امتحانو میگم..

آره کاریش نمیشه کرد !
اوهوم.
مرسیییییییی عزیزم . بوووسس.

غنچه چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ق.ظ http://mysweetlife.blogfa.com

سلام
خدا پدرتو رحمت کنه. یه کاری کن مامانت کمتر فکر گذشته ها رو بکنه.

سلام .
مرسی . به هر حال همه به یادشیم و اونم فقط تو گذشته هامونه .اگه یاد گذشته نفتیم که دیگه اونم فراموش میکنیم .

نامیرا چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ب.ظ http://namira.blogsky.com

دلتنگی های آدمی را باد(فقط باد!)ترانه ایی می خواند!!!

اینکه میگی خیلی به یاد باباتی رو منم مطمئنم چون دخترا خیلی باباهاشون دوست دارم اما در مورد مادرت(معذرت!) مطمئن باش انقدی که تو به فکر بابتی اون نیست!
نمی دونم چرا نسبت دختر و پدری به زن و شوهری تغییر میکنه خیلی چیزا عوض میشه!
بگذریم!
راستی به مامان بزرگت و سطح فکرش تیکه انداختی( به مامان میگ خب بیخیال اونم سطح فکرش همونقدره !!) اما خودت هم با همون دنیا داری حال میکنی!!(وای بازم کلی خواب دیدم .خواب اون .خواب بابا . چه قدر دلتنگشونم)
کلا! خسته نباشی!!!

این نظر توء ! و من مطمئن تر از خودم به مامانمم . چون میبینم چه جوری به یاد اون زندگی میکنه . و خیلی چیزایی که فقط من میدونم و مامان و بابا !‌ و هیچکس دیگه هیچ اطلاعی ازشون نداره !!!
آره .اونم چه تیکه ای .خوشم نمیاد ازش !!! تا وقتی بابا بود اونم بود .خوبم بود . اما حالا !!! بگذریم !‌ مهم نیست .مسائلی هست که نمیتونم خیلی بازش کنم . و کلمه ی سطح فکر برمیگرده به اینکه هر دفعه این حرفارو میزنه پای تلفن اما یه بار نشده در خونه مارو بزنه ! حالا بیخیال .
فک میکنم خیلی زود قضاوت کری !
موفق باشی دوست خوب .

فاطمه چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:15 ب.ظ

زیتون جونم کلی واست گرییدم. خییییییییلی سخته...
هم واسه تو هم واسه مامانت هم واسه همه... =(
امروز میم مثل مادر رو دیدم. هنوزم کلی گریه دارم. همش فحش میدم این کارگردان رو با این فیلمش. سرم حسابی دردیده! خدا خودش کمکت کنه...اصلا نمی تونم خودمو تو شرایط تو فزض کنم. فقط واست دعا میکنم... :(((((((
انشاءلله پسر همشایتونم زودی خوب شه.
مواظب خودت باش خانوم گل...
:***

الان وبلاگتو خوندم . آره سخت هست اما دیگه گریه هاش تموم شده ! (چشمک)
ممنونم عزیزم که دعام میکنی . اما منم یه جورایی عادت کردم .
مرسی . انشالله .
چشم .تو هم مواظب خودت باش . بووسسس .

سعید جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:54 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

یه جورایی درکت می کنم ... منم صدای بابام داره یادم میره کم. اونم فکر کنم منو یادش رفته دیگه ...

ایشالا پسر کوچولوی همسایتون هم زودتر خوب شه ... بچگیه و تب و تشنج ... یاد بچگیم افتادم که چقدر تب کردم و شب تا صبح مادرم پاشویم میکرد ...

شاد باشی ...

سلام
اما من فک نمیکنم اونا مارو فراموش کنن !
مرسی .انشالله .
ممنون. تو هم همینطور .

[ بدون نام ] جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
بازم خوبه یه نوار از بچه گیهات داری می تونی صداشو بشنوی...بعضی ها حتی خاطره اش هم ندارن...

نمیدونم چرا دلم نمیاد اونم بذارم و گوش کنم !!!
چقدر بری اونا سخته !!! (گریه)

امیر شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:36 ب.ظ http://namira.blogsky.com

سلام!
امیدوارم از من رنجیده خاطر نشده باشید
این شعر تقدیم به شما و همه کسانی که عزیز از دست دادن(مثل خودم!):

ای رفته از برم به دیاران دور دست !
با هر نگین ِاشک ٬ بچشم ترِ منی
هر جا که عشق هست و صفاهست و بوسه هست ـ
در خاطر منی .

هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام

در گوش من صدای تو گوید که : نوش ٬ نوش

اشکم دَوَد بچهره و لب مینهم به جام ـ

شاید روم ز هوش

باور نمیکنی که بگویم حکایتی :

آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم ـ ... در ساغر منی ....... در خاطر منی .

برگرد ٬ ای پرندهء رنجیده ٬ بازگرد

باز آ که خلوت دل من آشیان توست

در راه ٬ در گذر ـ در خانه ٬ در اطاق ـ هر سو نشان توست .
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز !!!

پنداشتی که نور تو خاموش میشود ؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مُرد ؟

وآن عشق پایدار ٬ فراموش میشود ؟

نه ٬ ای امید من ! دیوانه ی تو ام

افسونگر منی هر جا به هر زمان ـ در خاطر منی .

سلام دوست خوبم . نه بری چی باید رنجیده بااشم ؟!
ممنونم از این شعر قشنگ .واقعا ممنونم.

م شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.roozanehayam.blogsky.com/

میفهمم چه احساس ناراحت کننده ای داری
جای پدر و مادرا هیچوقت با هیچی جز خود واقعیشون پر نمیشه
امیدوارم بچه همسایه زود خوب بشه
بیچاره پدرومادرش

اوهوم .
ممنونم. اینشالله .
آره بیچاره ها .

Negar شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 ب.ظ http://www.ma-ke-hastim.blogfa.com

salam zeytoone aziz, merc ke oomadi vali kashki nazareto raje be dastan va akse ghablish migofti
manam doa mikonam baraye in pesar kochoolo motmaenan khoda kheyli doosesh dare va hatman halesh khoob mishe
moteasefam darmorede babat... nemitoonam tasavor konam,
babahamoon ham esman
movafagh bashi,, va omidvaram ke depres nashi;)

سلام عزیزم .
خواهش میکنم . نظرمو گفتم دیگه .واقعا جالب بود .
انشالله.
ممنونم. چه جالب .
دپرس برای چی؟ بری بابام . اون بحرانا رو گذروندم . الان ۴ -۵ ساله که میگذره !!!

انار شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:40 ب.ظ

من اسمم.اااااااااا ..یه بنده گناهکار خدا....
الهام هستم...خجالت کشیدم....
راستی یه پست قبل آخریو بخون نظرتو بگو ....عنوانش<زیبایی اولین نشانه خداوند>
یعنی یه کم بخند<چشمک>

دوست دارم و باییییی

بری چی خجالت ؟
باشه میام میخونم (نیشخند)
منم دوست دارم .بووسس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد