زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

بازم جمعه داره تموم میشه ...

وقتی بهش فکر میکنم دلم میگیره و حالا حتی نمیدونم چرا بهش فکر میکنم ... . ولی بهش فکر میکنم .بازم این کارو میکنم .و هر کسی که بهم میگه این کارو نکن. یه نگاه احمقانه بهش میکنم و بعدم سکوت . آخه به کسی ربطی نداره . منم که میخوام بدبخت باشم . میخوام احمق باشم . امروز خیلی دلم نگرفت . خب وقتی دور و برم شلوغه معلومه که حواسم یه اون نیست .خب دلمم نمیگیره . اما دوست ندارم شلوغ باشم . دوست دارم تنها باشم با این غم ها . ولی خدایی ... ولی خدایی چی ؟ اه یادم رفت . محمد پرید وسط حرفم .

امروز کلی رقصیدم . جدیدا انقد نمیرقصم حالا که میرقصم مامان به محمد میگه محمد یادته چقد قبلا آیدا میرقصید برامون ؟؟؟ محمدم سکوت میکنه و هیچی نمیگه و من میگم خب اون موقع شارژ بودم یه شارژر داشتم !!! بعد از حرف احمقانه ی خودم پشیمون میشم ! چی کار کردم با خودم ... انقد آخه آدم سست ؟؟؟ هر کی ندونه فک میکنه چی کار کردم حالا . نمیدونم حالا من الان پشیمونم؟ ناراحتم؟ یا هنوز عاشقم ؟ دوسش که دارم .دلتنگشم هستم . اما خب چه میشه کرد حتی دیگه چند ماهیه که نتونستم باهاش حرف بزنم . نمیدونم اصلا چرا اینارو اینجا میگم ؟ نمیدونم چی کار میکنم !!! کارهایی که خودمم نمیدونم ... خوبه والا ...

از این به بعد پنجشنبه ها میریم خونه بابایی اینا شب میخوابیم . هر روز هفته یکی از خاله ها و دایی میرن .اون روزم ما میریم . دیروزم رفتیم . خب مامانی خیلی حالش خوب نیست .یعنی حال روحیش ! همش فک میکنه بابایی تو خواب شبا بهش فحش میده و بدو بیراه میگه .بیچاره بابایی ... . بچه براش دعا میکنین ؟ خیلی خوب نیست .بابایی دیگه خیلی خوب نیست .اونم دیگه نا نداره .اصلا تو عالم خودشه . همش تو فکره انگار . دلم براشون میسوزه . میگه دیگه ما پرده ی آخر زندگیمونه . دوسشون دارم . دلم وایه اونا هم تنگ میشه اما خب خدایا اگه راحت میشن . هر جوری که میدونی راحتشون کن . اونا الانم دارن زجر میکشن . براشون دعا کنین . نمیدونم چی کار میشه کرد وفک کنم دیگه هیچی به جز مراقبت .

خاله فریده جونمم از آلمان اومد .محمد رضا و دکتر که خیلی خوشحال شدن . فک کنم اگه نمیومد میمردن دیگه !!! واقعا بعضی ازاین مردا نمیتونن خودشونو جمع وجور کنن !!! باز خوبه محمد رضا بود وگر نه که فک کنم دکی دیگه میمرد !!! وای چقد بچه های مریم ناز شدن . قرار شده که شهریور بیان .تینا الان فک کنم حدودا سه سالش باشه  ولی خیلی خانوم و نازه . بیتا هم که خیلی کوچولوه خاله اصلا واسه به دنیا اومدن اون رفت پیش مریم ... . قبل از عیدم خاله فرزانه و نغمه و نوید میان . نوید هنوز نمیتونه زن و بچه هاشو بیاره . اما خب دیگه خودش میخواد بیاد . آخی من سه سالم بود که از ایران رفتن . خاله اینا که این چند سال اخیر اومدنو دیدمشوو .اما نود بعد 14 – 15 سال داره میاد . دایی رضا اینام که عید میان . وای خدا چه خبره ... البنه من که زیاد نمیبینمشو ن .خیر سرم درس دارم آخه !!! واقعا به نظرتون بنده چیزی خواهم شد ؟؟؟ من که واسه امسال عمرا فکرشو نمیکنم !!! ( حالا خواهشن حالمو نگیرینا . به اندازه خودم حالم گرقته است !!! )

نظرات 5 + ارسال نظر
یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:06 ب.ظ http://rue.blogsky.com

هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی هرگاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره ای خاموش دیدی برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو: یادت بخیر

آه ... یادش بخیر ...

آتنا جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:40 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
چه قدر دوست داشتم تمام دلتنگی های این روز ها را با کسی تقسیم می کردم ، و یا کسی بود برای گوش دادن و درد دل کردن ، بماند که آنقدر فاصله زیاد شده که هرچه فریاد می زنم گویا صدایم را نه تو می شنوی و نه هیچ کس دیگر
سبز باشی و پایدار.
بیا پیشم...

سلام
اما دیگه دوست ندارم دلتنگیمو با کسی تقسیم کنم ... اون فقط مال منه ...
ممنونم .
حتما.

ژ یگولو شنبه 25 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:58 ق.ظ

سلاممممممممممممممممم آیدا جان...درسته؟؟؟بابا زودتر میگفتی کارش داشتم...:دی...
بازم جمعه...امروز منم زیاد دمغ نبودم..ولی میدونی چیه هرچی غم و غصه و فکر و خیال میفته واسه حالا که غیر از سکوت و تاریکی هیچی دیگه دور و بر ادم نیست...بیخیال...

ایوللللللللللللللللل رقص...ماشالا...خوبه برقص واسشون خودت به غم و غصه هات فک نکنی اونا هم سرگرم باشن...:دی

ایشالا که اونا هم هر جور که خدا صلاح میدونه راحت بشن...فقط هرجور که خودت میدونی درسته خدا جون...
غصه نخور درست میشه...
وای چقده فامیلاتون نبودن اینجا...خوبه دیگه عید خوش میگذره حسابی...تو هم خوش باش...
واسه درستم اینقده فکرو خیال نکن و غصه نخور...به قول خودت امسال نشد سال دیگه...تو همین الانشم یه دخمل درس خونی...کلی چیزی هستی من میگم...
موفق میشی من میدونم...ایشالا هرچه زودتر...

خب خیلی حرفیدم...خوش باشی..فعلا...

سلام
دیگه خیلی نمیرقصم ... به من چه اونا رو یرگرم کنم (چشمک)
اینشالله ...
چشم...
نه بابا خیلیم خوش نمیگذره ... اینجوری امسال همه چی قاطی پاتی میشه
ممنونم از امیدی که میدی بهم
تو هم ... بای ...

هومن شنبه 25 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.hoomy.persianblog.com

چه شیرین است عاشقانه زیستن و همچون پرنده ای در آسمان پر کشیدن بی نیاز از هر آنچه زمینیان را به بند کشیده است و تنها نیازمند آسمان بودن
که یگانه آرامگاه روحهای پریشان است و مبدا وجودی آنها
پس به امید
سبکتر شدن
اوج گرفتن و رها شدن..

چه شیرین است ...
به امید زنده ایم ...

فاطمه شنبه 25 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام زیتون جونم
خوبی؟ امروز امتحانم رو خیلی خوب دادم به خودم جایزه دادم وب گردی! :دی
تو رو خدا ببخش گلم. هی اومدی اونجا نظر دادی و ما نشد بیایم. شرمنده به خدا.
اخ گفتی....منم یه روز یهو فهمیدم مامانیم پیر شده. از مدرسه برگشتم خونه. یهو دیدم مامانی هست. با خودم فکر کردم دیگه مامانیم اون مامانی سابق نیست. قدیما هر وقت خونمون بود از تو راهرو میفهمیدم. همه جا از تمیزی برق میزد و بوی غذاهای تازه تو راهرو میومد. هی......روزگار دیگه. یه روزم ما میشیم مامانی! =)
مواظب خودت باش عزیز جون. خیلی سرد شده!
بوس بوسسسسسس

سلام عزیزم
مرسی تو چه طوری؟ نه بابا این چه حرفیه خب الان سرت شلوغه ...
آره ... میبینی همه چی زود میگذره ...
چشم .مرسی .
بوووسسسسس .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد