زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

گوش درد

خیلی وحشتناکه ... از دیشب تا حالا هر سه ساعت به سه ساعت که اثر مسکنه از بین رفته با درد شدید و گریه از خواب پاشدم ! دیگه تحمل درد ندارم خدایا ! ساعت ۳ نصه شب که نشستم رو تخت کلی گریه کردم لزرم کرده بودم ... بیچاره مامان ۲۰ بار پاشده از اون موقع ... خیلی اذیتم میکنه ... مامانم میگه نمیشه هر دیقه مسکن بخوری !!! نمیتونمم بخوابمم .تو حالت خوابیده بدتره !! دعا کنین حداقل دردش خفه بشه !!!

بازی !

اتفاقات مهم زندگیتون که باید بهش اشاره بشه کدوما هستن؟

اول از همه دوس دارم عاشق شدنم رو بگم که واقعا نمیدونم چی شد که اینجوی شد ... اما خب هنوزم برام خیلی مهمه و حداقل توی دلم هست ...

دیگه اینکه پاره شدنه پرده ی گوشم تو سنه ۱۵ سالگی که واقعا عذاب اور بود و خیلی منو رنجوند اما خب خوب شد ... (الانم چون به شدت گوشم درد میکنه به فکرش افتادم وگرنه فک نمیکنم به ذهنم میرسید الان !!!)

دیگه چیزه دیگه ای که اونقدر مهم باشه به ذهنم نمیرسه !

 

 

اتفاقات مهمی که بهشون اشاره نشه خیلی بهتره!

فوت بابای گلم که بدترین اتفق زندگیم بوده و خواهد بود ...

 

و ترک کردن کسی که با تمام وجود دوسش داشتم شاید به خاطر یه سری بچه بازی !

 

خلاصه ای از اخلاقتون به اضافه ی شخصیت که باید بهش اشاره بشه؟

والله چه عرض کنم ؟ بنده آدمی هستم دو شخصیتی شاید هم ۴ یا ۵ شخصیتی ! به هر حال آمی با شخصیت های متفاوت ... کلا توی خونم با بیرون خونه کلی متفاوتم ... یا با خیلی از آدما !!! در اصل با هرکسی همون رفتاری رو دارم که دوست داره داشته باشم ... (البته بعضی جاها هم میشه که اینجوری نشه و اون زمانیه که بنده دلم نخواد !)

کلا توی خونه بیشتر به یه آدم سرکش و طغیانگر و بعضی وقتها زورگو شبیهم . در صورتی که توی اجتماع خیلی متواضع و فروتن برخورد میکنم ... (البته  هم این فروتنی باعث نمیشود که به کسی اجازه ی سواری خواستن بدهیم !) خلاصه انقدر میتونم متفاوت باشم که به قول بچه ها حتی صدام هم در برابر افراد به کلی عوض میشه !!! (تا حالا باید فهمیده باشید که من چه ادم خطرناکی هستم ! )

اما با تمام ین اوصاف مهربونیای خاص خودمو دارم و خیلی هم دلسوز هستم ... اما اینم باز از رک بودنم کم نمیکنه !!!

وقتی عصبانی میشم واقعا مه یه شیر غران میمونم که کسی جلو دارم نیس ! تو این مواقع باید خیلی مواظب خودتون باشین ! اما وقتی عصبانیتم فروکش میکنه به شدت پشیمون میشم ... اما دیگه اون موقع کار از کار گذشته و بنده گند زدم به همه چیز ! به خاطر همین مساله خیلی جاها ضربه خوردم ... (تا حالا که خیلی رو خودم کار کدم نتیجه بخشم بوده .. امیدوارم بعد از اینم باشه !)

دیگه اینکه آدم پررویی نیستم اما کم رو هم نیستم !!! اما در حال حاضر اعتماد به نفس خوبی ندارم ... و این به خاطره نداشتن انرژیه کافی ایه که باید داشته باشمو ندارم !!! (امیدوارم هرچه زودتر دارا بشم  )

دیکه اینکه واقعا مثه یه شیر تنبل میمونم. که ترجیه میده تو سایه یه درخت لم بده و به فکر فرو بره تا اینکه بخواد دنبال یه شکار بدوئه ... کلا فکر زیاد میکنم و به احساساتم بیشتر از عقلم اهمیت میدم (که این خیلی خوب نیست ! یعی اصن خوب نیست ! رو اینم کار میکنم ... مطمئننا درت میشه !)

دیگه خیلی نوشتم ... بسه ...

 

 هنر پیشه ای را برای ایفای نقش خودتون انتخاب می کنین ؟

وای من عاشق هنر پیشگیم و مطمئنم که اگه اطرافیان اجازه میدادن حتما موق بودم توی این کار ... از دوره ی راهنمایی علاقه ام رو حس کردم ... اما هیچ وقت بهم اجازه داده نشد ... یعنی تنها مخالف واقعی مامانم بود ... بابام خیلی ناراضی نبود ! اما منم خیلی اصرار نکردم ... اما خب خیلی دوست داشتم کلاس برم ... خلاصه این گذشت و ما رفتیم دبیرستانو باز هم اون حس توی وجودمون موند ... چند بارم ه زبون آوردم حتی قبل از تعیین رشته اما مامان جان نذاشتن ... چند بارم برای تست بازیگری خواستم برم که بازم نذاشتن !! چند وقت پیشا در موردش حرف میزدیم خونه ی باباییم بودیم. بابایی به مامانم گفت چرا نذاشتی بره ... اونم شروع کرد که اره جو بده و فلانه و از این چیزایی که همه میگن دیگه ... بابایی هم یه اخمی کرد به مامانمو گفت کسی که ذاتش خوب باشه هر جا که باشه خوب میمونه و اینکه آدم خوب و بد همه جا هست حتی تو خیابون که راه میری ... پس این اصن حرف منطقیی نیست !! خیلی خوشم اومد دلم میخواست بپرم یه ماچه گنده بکنم بابایی رو ... اما مامانی هم مثه مامانمه ... تازه بابایی اون موقع ها  تو چند تا تاتر معروف بازی کرده کتابشم داره ... اا دیگه مامانی نذاشته ادامه بده ... وگرنه فک کنم الان به جای اینکه بشینه روی مبلشو به قول خودش انقدر دیوارو نگاه کنه تا سوراخ بشه توی هالیوود بود !!! آخه اگه بدونین چه فیلمیه ! منم فک کنم به اون رفتم !!! به هر حال من دوست ندارم نقشمو کسی بازی کنه ... فک کنم خودم بهتر از همه بتونم بازی کنم !!! (چه اعتماد به نفسی واقعا ! کی بود اون بالا از فقدان اعتماد به نفس صحبت میکرد ؟ فک کنم یکم مخش تاب برداشته بوده بیچاره  !) ولی خب محمد همیشه ادای منو خیلی خوب در میاره اما حیف که خواهرم نیست !!!

ز محیا جونمم خیلی خیلی تشکر میکنم که منو دعوت کرده بود به این بازی ..

 

پی نوشت : همین الان(۸:۳۰) از دکتر اوومدم ... مامان عصری وقت گرفت رفتیم بیمارستان مروستی (بیمارستان گوش و حلق و بینیه !) گوشم داره میمیره از درد ! دیگه تو خیابونم از درد گریه میکردم ! دکی گفت عفونت کرده ! به جز گوشم فکم و گردنم هم خیلی درد میکنه شچم چپم هو داره از حدقه میزنه بیرون !!! کلی قطره و آنتی بیوتیکه قوی داده بهم . چهارشنبه هم باید برم شستشو بدتش 1 دیگه از شستشو میترسم !! خیلی این گوشمون حلالزادس ها ! بی جنبه تا ظهر دو کلوم ازش حرف زدیم خودنمایی کرد دوباره ! تو رو خدا دعا کنین من دیگه حوصله درد و رنج ندارم ! اصن کی گفته درد دندون بدترین درده ؟؟ اونی که گته تا حالا گوش درد نگرفته !!! دارم میمیرم مامان !!! (چه قدر کعلی شدم ها ) کعلی رو اینجوری مینویسن حالا ؟؟؟ من بلد نبودم اگه غلطه شما درستش کنین !!! حالا بدبختی اینجاس که نه میتونم بخوم نه بخوابم همه این کارا دردشو بیشتر میکنه !!! این کارارو که نمیتونم بکنم. اگه اجازهبدین برم بمیرم ! با اجازه !

خانه ی پدربزرگ (۲)

منزل خاله جان هم مثله همیشه بسیار بسیار خوش گذشت . از اونجایی که ماهان فردا ظهرش پرواز داشت به سمت محل کار ، آتی و ماهی تا پاسی از شب منزل ماهان خان اینا تشریف داشتند . (اصلا فکر بد نکنید که ما خانوادگی دلخور میشویم ) طفلکی ها تا 12 شب برای ماشین نوار ضبط میکردند و ساعت 1 بود که به خانه رسیدند ... ما هم تا 12 نشستیم که با اینها شام بخوریم هر چه صبر کردیم یدیم نه انگار که قصد اومدن ندارن .مام که قیاقه امان به سان گچ شده بود بالاخره غذایمان را خوردیم ... از خوابمان بگوییم که چگونه همه را بیچاره کردیم ... خب عروس و داماد نو که در اتاق آتی آزی خوابیدند .. من و آزاده هم روی تخته خاله جان اینها . عموی بیچاره وسط پذیرایی و خاله ی عزیزم روی زمین پایین تخت ... (خب من چی کار کنم ... گفتییم بهشون که ما تو حال میخوابیم گفتن نه خودشون !) یک جا هم نصفه شب بیدار شدم دیدم آزی حالت نیم خیز شده و بهم چشم غره میره ... انقدر ترسیدیم در ان تاریکی که زهله ترک شدیم ! خالاصه نگاهی به او کردیم و بعد نگاهی به خودمان دیدیم دستمان تا بازو روی بالشتش است ... بابا این اخه این همه خشانت داشت ؟؟

صبح که از خواب پاشدیم 10 12 تا میسکال داشتیم ... باور کنید من شب قبلش برای نوشی اس ام اس زدم که من فردا نمی ام باشگاه ... اما گویی به دستش نرسیده بود و کلی سر قرار علاف ما شد بود !!! بابا این کبوتر های نامه رسان قدیم صد و بیست برابر بهتر و سریعتر از این اس ام اسهای امروزی بودند ... خودم هزارتا نامه را آن زمان ها سه سوته با این کبوتران به دست صاحبانشان رسانده بودم !!!!

صبح تا عصر هم کارهایی کردیم که دوست نداریم بگوییم ... تازه بعدش هم دوس نداریم بگوییم... دیگر ادامه دارش نمیکنیم .ما جنبه ی اینجور ادامه بازیها را نداریم .زودی کم میاوریم ... همیشه هم که رو مود نیستیم که بنویسیم... تازه یه خبر خوب بدم که اگه تا چند روزه دیگه افکارم به نتیجه نرسه درب اینجا تخته خواهد شد ! خواهش میکنم هیچ اصرار نفرمایید که ما وقتی میخواهیم کری بکنیم کروکور میشویم و حرف هیچ کس درونمان اثر ندارد ... خب ما هم اینیم دیگر ... اخلاق خوبی نیس اما ما داریمش چه میتوان کرد ؟؟

خانه ی پدر بزرگ(۱)

آخیش خوب شد رفتم حموما ! شاد شدم ... خیلی کلافه شده بودم دیگه ... اصن دلم حموم خودمونو میخواست ... تا چند ساعت پیش خونه بابایی اینا بودم یعنی بودیم ... والا بنده از چند روز پیش بارو بندیل سفر رو که شامل یک عدد ساک مسافرتیه بزرگ و یک عدد ساک دستیه گنده و یک عدد کیف دوشیه خود بود بستم و به سمت خونه ی پدر بزرگ عزیز راهی شدم ... البته این کلکی بیش نبود چون تا دو روز بعد منزل خاله گرامی که در همسایگیه پدر و مادر بزرگ بنده قرار دارند چترمان را گشوده بودیم ... دست بر قضا مدر و برادرمان هم فردای آن روز ب منزل پدر بزرگ کوچ فرمودند ... اما ما باز هم رضایت ندادیم و کنار خالهی عزیزو دختر خاله های نازنین و شوهر خاله ی گرام ماندیم ... انقدر که دوست میداریم این خانواده را ... البته که این خانواده ی 4 نفره از چند ماه پیش هفت روز در هر ماه  به 5 نفر صعود میکنند و دوباره پس از 7 روز به 4 نفری که در این بیست و اندی سال بوده اند نزول میکنند ... نه نه اشتباه نکنید این خانواده جادو نشده اند ... جن و پریی هم در کار نیست ... بلکه اینان هفت روز در ماه داماد دار میشوند ... به قول دختر خاله ی کوچکمان (داماد هفت روزه ) حالا خوب است که هفت عدد مقدسیست ما همینجا این عدد را برای ماندگاریه او به فال نیک میگیریم ... خلاصه که ما سوار یک عدد آژانس به طرف خانه ی پدر بزرگ راهی شدیم ... (چقدر این آقای آژانس مهربن تشریف داشتند ... وقتی پیاده میشدیم از ما چند بار پرس و جو فرمودند که آیا کسی در منزل وجود دارد که شما میروید (البته ی باید بگویم مرد کاملا محترمی تشریف داشتند و این سوال هم حتما یا از روی مهربانی و احساس مسئولیت بود و یا از سر بی عقلی ! وگرنه کاملا داد میزدکه ایشان هیچ قصد بدی ندارند . ) اما دلم میخواست آن موقع با فریاد میگفتم آخر مردک عاقل من بالای سرم گوش دارم ؟؟ که با دوتا ساک بزرگ بیایم جایی کهکسی منتظرم نیست !!! استغفرالله ) 

وارد حیاط که شدم دایی جان ماشینش را جلوی پله ها گذاشته بود تا پدربزرگ گرامی را پیاده کند ! و ما هم که تقریبا یواشکی آمده بودیم همه چیز را لو دادیم .... بعد از سلام علیکی گرم با باباییمان و دایی عزیزمان با سرعت نور خود را به خانهی خاله رسانده و وسایلمان را در اتاق خاله اینها پرتاب نموده و از شوهر خاله ی عزیز به شوخی تقاضا کرده که سکته نکنند که ما فقط یک روزو نصفی اینجا میمانیم (البت که ایشان ما را بسیار دوست میدارند و ما هم که میدانید دل به دل لوله کشی دارد ) .. سری به خانهی مادربزرگ زدیم و دو ساعتی آنجا ماندیم و سپس به خانه ی خاله ی عزیزمان بازگشتیم ... (ادامه دارد )

من و آزیو امروز

امروز مامان و مامانیو خاله میخواستن برن سفره ابولفضل . منو آزی هم اونا رو رسوندیمو بعدشم ددر دودور ... میخواستیم دوستان رو هم ملاقات کنیم که نشد (حتما صلاح نبوده اون موقع ! ) مام به عنوان مانتو خریدن رفته بودیم بیرون !!! اما دریغ از این که یه بار پیاده بشیمو و بریم یه مانتو فروشی رو ببینیم فقط ! (به حر حال این چیزا حس میخواد که ما نداشتیم !!!) مام رفتیم میرداماد ذرت خوردیم از اونجا هم رفتیم شهرک یه چند تا دور زدیمو یکم آقای پلیس دیدیم دیگه شب شده بود اومدیم خاتون شم خوردیم ... بعدم زنگیدیم به اینا که گفتن تموم شده سفرشونو مام راه افتادیم بریم دنبالشون یه دوباره یه دورم تو دولت و پاسداران زدیم بعد رفتیم دنبالشون ... خلاصه که آزیه بیچاره از کت وکول افتاد انقدر رانندگی کرد ... منم هی چرت وپرت گفتم خندیدیم !!! ولی کلا خوش گذشت بهمون ... دیگه خسته ام حوصله نوشتن ندارم !!! تا بعد ...