زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

لعنت...

درس میخونم .  برنامه ای که آقای مشاور داده اجرا میکنم. جلوی درسایی که خوندمو تیک میزنم . توی اتاقم پشت میزم . روزی 6 ساعت 7       ساعت امروز 11 ساعت .4 ساعتشو خوندم !! زمان هست میخونم اونارم .  اما یه زمانی اونجا برام جایی بود که آرامش ... .                        

فقط با حرف زدن باهات چقدر خوشحال میشدم . وای که من چقدر خرم ! ولی چشمات همیشه تو یه قاب جلوی چشمامه .فکر میکردم اینا فقط تو   شعراس تو رماناس . ماها خودمون هرکدوم  یه رمانه ده هزار صفحه اییم . دیگه روم نمیشه با مامانم هم صحبت کنم .چی بگم براش ! یه زمانی خیلی ازت میگفتم. اونم گوش میکرد . اما خیلی دیر بهش گفتم که بهت گفتم دوست دارم . آخه لعنتی چرا وقتی بهت گفتم دوست دارم گفتی منم       دوست دارم . تو گفتی تو اینو گفتی ... .گف تییییییییی ... . منم باور کردم . جرا اون آهنگو برام فرستادی چرا ؟ مرو ای دوست ... .مرو از دست    من ای یار ... .  دیوونه میشم اگه اینو بشنوم . مامانم میدونه نمیزاره این آهنگو من بشنوم . بیچاره مامان چقدر غصه داره .میدونه دختر 17      سالش کلی غم داره . دلم واسش میسوزه .مامان واسه کی باید حرف بزنه وقتی من اینقدر پرم که ظرفیت ندارم برای شنیدنه غمای دیگران ! بابا  که گذاشت رفت .نه خودش که نرفت بردنش. خدا خواست . مامان چقدر تنهاس ... .                                                                                

چرا دیگه نمیتونم شعر بگم. دلم میخواد شعر بگم. لعنتی تو تنها بهونم بودی حتی واسه شعر گفتن . الان کجایی ؟ چی کار میکنی؟ اصلا به من چه نه ؟ بگو به تو چه . بگووووو . من که هنوز نوشته هاتو میخونم. من که هنوز یه عالمه دوست دارم . تنها خبری که ازت دارم یه وبلاگه یه        سایت شخصی ! 4 تا دونه عکس .تنها خبریه که چند وقت یه بار میتونم ازت داشته باشم. کاشکی با هم حرف میزدیم شاید یه چیزایی حل میشد     واسه من .ببینم اصلا منو یادته ؟ آره یادته چند وقت پیشا یه کامنتی گذاشته بودی واسه وبلاگی که میشناسیش گفته بودی افسوس که نمیتونی      گذشته رو فراموش کنی . میدونم میخواستی بگی هنوزم عاشقی عاشق اون که ... . چه اشتباهی کردم ! چه اشتباهی که بهت گفتم ... . تو عاشق اونی  و من عاشق تو . چی بگم ؟! هیچی نگم بهتره ! کاش اینجا رو میخوندی .کاش میتونستم بهت بگم کاشششششششششششش ... .             

لعنت .                                                                                                                                                                                 

نظرات 4 + ارسال نظر
آوا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:37 ب.ظ

زیتون جونم، غصه نخور عزیزم. چیزای مهمتری هست که بهشون فکر کنی. مامانت هم حتما بیشتر از اون به تو نیاز داره. ولشون کن. کسی که رفته دیگه مرده، اگرم برگرده یه مرده است با یه مشت خاطرات پوسیده...
انکار نمی کنم که منم امیدوارم یه روز بیاد، ولی اونا خیلی عاقل تر از مان. اون وبلاگم رو بلده. میاد و می خونه.......ولی سکوت!...رفته دنبال عقلش. من دنبال دلم....نمی تونم بگم فراموش کن. می دونم نمیشه.
ولی بهش کم فکر کن. حالا دیگه یه خاطره است....
جوری زندگی کنیم که هر وقت به گذشته برگشتیم به خودمون افتخار کنیم...کاش.....
:*

آره مهمتر از اونام هست . آره مامانم بیشتر بهم نیاز داره . آره ما تو رویاهامون غرق میشیم . من و تو و ما .ماهایی که امیدواریمو منتظر آخرشم به هیچ جا نمیرسیم . نمیدونم رابطه تو با اون چی بوده اما من واقعا یه اتفاق بود .قرار نبود انجوری بشه . اون عاشق یکی دیگس من اینو میدونستم. یکی که ... . من فقط همین قدر میدونم و اینکه نباید بهش میگفتم.
اونم وبلاگ منو بلده اما اینو نه یه وبلاگه دیگه شاید بشناسیش اما مهم نیست !‌ اما اون بعضی وقتا یه چیزی میگه . میدونی از تموم شدن ماجراا ۸ ماه بیشتره که میگذره اما از آشنایی شاید دو سال شایدم بیشتر ! کمتر فکر میکنم اما خب ... .

ناشناس پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ق.ظ http://doxy.blogsky.com

صلام!

عاشق شدی...!! مبارکه !
ولی خیلی مواظب باش...خیلی...! که مثل من نشی یک وقت...!

راستی توی یک بیابون بی آب و علف کسی نیست که با پتک بکوبه تو سرت...!!

عاشق !!! حرف الان نیست .مال خیلی وقت پیش ٍْ !‌
اگه اینان دنبالم را میفتن تو همون بیابونه بی آب علف !!!

خودم (زیتون) پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ق.ظ

خوبه درساتو بخون . خیلی بخون. الان هنوز داری کم میخونی .باید عین ... درس بخونی .
واقعا الان کجاس؟ چی کار میکنه؟
یعنی هنوزم اون عکسارو داری طراحیارم؟ آره؟
خره بسه دیگه جمع کن بساطتو !!!
گندشو در آوردی !!!

باشه میخونم.
به تو چه کجاس . به تو چه مربوط چی کار میکنه .
آره دارم ! نگهشم میدارم .
باید فک کنم. آخرشم به نتیجه نمیرسم نمیدونم !!!

نیما دینگالیگا پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:49 ب.ظ http://dingaliga.persianblog.com

عروسیت باحال بود....در مورد این پستت هم نمیدونم چی بگم ولی همیشه فراموش کردن جز لا ینفک اخشه!حالا چراشو نمیدونم!واسه من که همیشه یه کار اجباری بوده

قربونتون برم. ممنون.
من نمیتونم فکر نمیکنم . شایدم تونستم !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد