سلام به دوستای گلم .چطورین؟ منم خوبم ! فقط به شدت سرما خوردم .
دو –سه ساعتی میشه که رسیدسم تهران و با چه مصیبتی ! ۱۳ ساعت تو راه بودیم . من که مردیدم انقده که واستادیم انقده که جاده شلوخ پلوخ بود .(رفتم شمال نمیدونم چرا ترک شدم ! لحجه گرفتم
) اوووووووو راستی نمیدونین چه لحجه رشتیی بلت شدم
. خودمم حال میکنم . کلی همه رو گذاشتم سر کار
.حالا ما رفته بودیم رامسرا . رفتنمون که راهت بود با این سمند زردا یدونه در بست گرفتیم سه تایی یکی هم عمه و نگین گرفتن . رارنده هامونم خوب بودن
. آخخخخخخخ کاشکی میتونستم اینجا با لحجه براتون بنویسم خب خوشم اومده دیگه چی کار کنم
.... .خلاصه بر گشتنم که با بابابزرگ جان امدیم و خب چون پیر هی زودزود خسته میشد
. فک کنم ۲۰ جا واستادیم انده سرعتشم ۸۰ بود حالا چی میشد تا ۱۰۰ می رفت
.من که دیگه کلافه با این سرما خوردگی
به چیز خوردن افتاده بودم
. یکمم دیگه آخراش به مامانم غر زدم که عمرا از این به بعد این جوری بیایم
. هر دو راهو خودمون میریم . خداییی خل شدم تو جاده .تازه از چالوسم نیومدیم که بارون میومد اون بی چاره هم میترسید از اون پیچا بره تو بارونو مه . واسه همینم کلی از رامسر تا رشت اومدیم بعدشم کلی راهو گم کردیم
نزدیک بود بریم انزلی واسه همینم یه ساعتمون اینجوری رفت ولی بازم خوب بود خب دیگه حقم داره ۷۵ سالشه !
بهم خوش گذشتا اما میدونین دلم واسه بابام خیلی تنگیده بود . کنار دریا که بودم احساس میکردم پیشمه اما خب این حس برام کافی نبود وجودشو هم میخواستم. یه خاطره ی خوشی از بچگیم برام باقی گذاشته
. یه بار که رفته بودیم اونجا کنار دریا روی ماسه ها اسم من و مامان و خودشو خوشگل نوشت بعدشم ازش عکس گرفت .اون روزم کلی یادش کردم. دلم بدجوری براش تنگ میشد وقتی بابایی رو میدیدم. اما مجبور بودم تحمل کنم. به هیچکسیم نگم .
دلم واسه یکی دیگه هم تنگیده بودا .خیلیم تنگیده بود
.دلم الان مچالس از بس که تنگ شده ! میدوننین اگه از این لحاظا حصاب کنم اصلا بهم خوش نگذشت چون دلم میخواست تنها باشم ! همش تو رویا بودم و داشتم مدام با خودم میجنگیدم که بیام بیرون از این رویا
... . آممااااا حالا اگه از لحاظ بیرونه درونم حساب کنیم میتونم بگم خوش گذشتیده بهم
. چون یه جای توپ و با صفا بود که اونور جاده ش از تو جنگل میگذری میری دریا . بعدشم که شهرکشم جای با صفاییه.از ته خیابونشم کلی کوه و درخت معلومه که بابایی یه روزم بردمون اونجا و مام فهمیدیم اینا هموناس که از اون پایین میبینیم و کلی ذوق زده شدیم
. تازه یه همسفر خوبم داشتم.
کلیم خوب بود
. تازشم که رفتیم کنار دریا با هم و کلی جیغ زدیم
. خوبه اونجا کسی نبود .وگرنه فک میکرد یه اتفاقی چیزی افتاده !
بادرود.......
آنانی که بیشتر می دانند...... کم تر اسیرتوهمات می شوند
بازشناسی مستند تئوری مهدویت اززبان تاریخ
بخش پایانی>>> کشته شدن مهدی موعود! به دست یک زن ریش دار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بدرود