جمعه
زنگ آپارتمان رو میزنم . مامانی درو باز میکنه ! من و مامان باهاش روبوسی میکنیم
. اون سراغ محمد رو میگیره .محمد تو حیاط واستاده و با دوستاش حرف میزنه . بابایی هم با واکرش میاد دم در با اونم سلام میکنیم . میگه سرما خوردم . نمیذاره بوسش کنیم. نمیدونم چرا اینو میگه . سرما که نخورده اما خب حتما یه دلیلی داره دیگه ! میرم تو اتاق لباسامو عوض میکنم .مامانی صدام میزنه . میگه مادر بیا میوه بخور .میگم چشم .
میرم بیرون میشینم رو مبل بغل بابایی بابایی مبلش با مبلای خونه فرق داره ! یه مبل بزرگ تپل .خیلیم راحت و باحاله هروقت شب اونجا میمونیم وبابایی میره بخوابه من میرم رو مبلش ولو میشم . یه کتاب خونه به صورت مایل بغل مبلشه .یه میز که بغل کتاب خونس و روش کلی خرت و پرته .یه رادیو ضبط کوچیک .یه ساعت که دایی این دفعه براش آورده و با ساعت انگلیس تنظیمش کرده و کلی دارو و دوا با یه سری چیزای دیگه . باز جلوی مبلشم یه میزه که رو اونم پر دفتر و مدادو خودکارو کلی بندو بساطه ! بعدشم اونطرفم یه میزه که روش دو تا تلفنه. بابایی عاشق تلفنه
.دوتا خط ! قبلا که سه تا بود ! خیلی باحاله باباییم. ( ماشالله ) نشستم اونجا ویه یه هلو برداشتم و گاز زدم چقدم یخ بود خیلی باحال بود. یکم باهاشون حرف زدم . بابایی میگفت : احمد از دو ساعت پیش گفته میام هنوز نیومده ! منتظر بود که دایی بیادو ببردش حمام . زنگ زدن درو باز کردم دایی بود . اومد بالا سلام علیک و روبوسی
. بعدم سریع بابایی رو برد حمام .زندایی و عسل واسه ناهار میومدن . منم رفتم تو اتاق سر درسام
. یه نیم ساعتی گذشت و بابایی اومد بیرون با یه حوله ی آبی . کلاهم گدذاشته بود سرش. خیلی باحال شده بود . خلاصه لباساشو پوشید و اومد ناهار بخوریم
. زندایی و عسلم اومدن.سر میز ناهارم من نشسته بودم ژیش بابایی اونم یهو اینجوری شد
. منم اینجوری
.حالا موندم چی شد که اینجوری شد بعد بابایی میگه حالا تمیز شدم رفتم حموم بوست میکنم. منم خوشالیدم و گفتم آخ جون
عسل خیلی امروز لوس شده بود
. الان 5 سالشه. امروز یه جوری بود عصبی بود انگار نمیدونم ! ناهارو خوردیم بعدم کلی باعسل بازی کردم . دایی ماشینشو قبل از اینکه بره انگلیس فروخت .امروز میخواست با محمود بره دوباره بخره البته فک کنم لگن بتونه الان بخره
چون پولارو دود کرده گذاشته تو چمدون آورده
! ( دود که نه لباسو یه سری چیزای دیگه
! ) خلاصه که دایی و محمدو محمود و عسل خانوم رفتن ماشین ببینن و زندایی هم رفت خونه . عسل خیلی جیگرو خوردنیه .امروز تمام مدت میگفت میخوام با بابام برم .میخوایم زانتیا بخریم منم
هی تو دلم میگفتم آره عزیزم حکما
! بعدم قربون صدقش میرفتم
.
بعد از اینکه اینا رفتن منم فلنگو بستم خونه خاله اینا . آزی آتوس داشتن ناهار میخوردن تازه . منم که مثل همیشه مخ اونا رو خوردم . بعدشم یکم همونجا ولو شدیم بعدم رفتیم رو تخت ولو شدیم . منم رفتم بغل آتی کلی خوابیدیم. یه 2 ساعتی شد . خیلی کیف داد بعدم که خاله جان بیدارمون کرد و گفت مامانت گفته بیا درس بخون
. منم پاشدم تو خواب را افتادم رفتم .حالا رفتم خونه بابایی اینا میبینم به به اینام که جمعشون جمعه ! خاله فیروزه و تیما و عطیه ام که اینجان
! اینجام نمیشه درس خوند که .خلاصه منو تیمام که رفتیم چپیدیم تو اتاق و کلی هرهر و کرکر و خلاصه امروزم روزی بود. محمدو محمودم که اومدن و دایی و عسلم رفته بودن خونشون . اونام گفتن یه چند تا بی ام و دیدن که خیلیم خوب نبوده و اینا . بعدشم که دیگه خاله اینا رفتن و من و مامانو محی هم بعد شام اومدیم خونه
.
چقدر خوبه که مامانی باباییه مهربونی دارم که میتونم هر جمعه حداقل ببینمشون . اونا خیلی پیر شدن و مریض اما همونجوری مهربونن خیلی دوسشون دارم . خیلی عاشقشونم . خدایا برامون نگهشون دار تا زمانی که خودشو ن میخوان که باشن . خدایا شکرت .
salam dost aziz va Gol khobi wblaget ghashang bood va jaleb tonesty be man sar bezan va az barname haye yaho 7 final be khosos Boot DC Buzz Estefadeh kon va be dostanet moarefy kon montazeret hastam khosh hal shodam behshad bye
سلام دوست عزیز .
ممنونم.
سلاااااام:
چه اسم باحالی داره وبلاگت. خیلی خوشمزه است :)
خدا مامان وبابا بزرگت رو واست نگه داره. قدرشونو بدون نعمتن....
سلام عزیزم.
ممنونم. قابل شما رو نداره (نیشخند) .
آره واقعا نعمتن .
سلام وبه جالبی داری
ممنون که به من سر زی
مرسی . قابلتونو نداره !