زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

زیتون

ناچشیده جرعه ای از جام او عشق بازی میکنم با نام او

آینه ورزون (۱)

پنجشنبه شب به صورت خیلی دپرس و بدبختی نشسته بودم پشت کامی و داشتم واسه خودم همینورا میگشتم که موبایل عزیز زنگ خورد ! نوشی بود ... گف چی کار میکنی میخوایم بریم آینه ورزان تو هم بیا ... منم که ولو نمیتونستم از جام تکون بخورم حالا ساعتم 9 شب ! قرار شد به مامانم بگم و بهش خبر بدم... مامانمم داشت با تلفن حرف میزد بهش بااشاره توضیح دادم میگه نه ! میگم کیه تلفن میگه عمه ناهید ! منم  فهمیدم که عمه ناهیده شروع کردم بلندبلند خواهش کردن ! مامانم واسه اون توضیح میداد که میخوام برم کجا ...اونم گفت فهیمه بذار بره حالا دیگه مامانمم یکم من ومن بعدم قبول کرد ! منم خوشحال زنگیدم به نوشی ... حالا باباش گوشیو برداشته هنوز من نگفتم سلام میگه آیدا چی شد میای دیگه ... بعد هنوز جواب اونو ندادم مامانش گوشیو گرفته میگه آیدا جان میای دیگه حاضر شو 11 میایم دنبالت ... دیگه نذاشتن من با دوست عزیزم صحبت کنم که ! خلاصه مام پریدیم تو حموم و بعدشم که زود وسایلمونو جمعیدیمو بابای نوشی اومدن دنبال من و رفتیم دم خونشون و از اونجا راه افتادیم ... آینه ورزونم که یکم بالاتر از دماوند ... حدود یک ساعت و نیم تو راه بودیم ... اینجا هم که میرفتیم ویلای یکی از دوستای مامان نوشی بود که واقعا خیلی خیلی خانوم خوبیه و دو تا دختر داره . منم از قبل میشناختن چند باری دیده بودمشون ... خلاصه ساعت 12:30 رسیدیم اونجا ... هوا خنک بود ... یکم نشستیم توی بالکن  بعدم رفتیم جاهامونو انداختیم که بخوابیم اما ماها تا ساعت 3:30 صب بیدار بودیم و حرف میزدیم ... صبم ساعت 9 پاشدیم و صبانه خوردیم . همون موقع براشون مهمون اومد فامیلاشون بودن ...یه آقا وخانوم و دخترشونو دامادشونو نوشون که 11 ماهش بود خیلی خوشگل نبود اما  ارامش داشت بچه ی خوبی بود ... اسمشم آمیتیس بود (اسم یه سنگ سرخیه که ارامش بخشه ) خلاصه پاشدیم رفتیم بیرون ... کوچه هاش خاکی بود و سر بالایی ... دیگ نوشزاد وسطاش بریده بود ... انقد که گفت من دیگه نمیتونم بیام ... کمرش درد گرفته بود ... (لعنت به این کنکور و بدبختیاش که یکیشم چاق شدنه ما دوتا بود که حالا باید خودمونو بکشیم تا درس شه دوباره !!!) خلاصه نسترن و فرزاد بردن گذاشتنش خونه و قرار شد دوباره بیان ... ماها هم به راهمون ادامه دادیم ... دیگه سر بالاییش خیلی تند شده بود منم تپشه قلب گرفته بودم قلبم داشت از حلقم میزد بیرون دیگه ... مامان نوشی گفت بشین یکم استراحت کن ...منم نشستم و دوباره بعد 5 دیقه راه افتادیم رسیدیم به یه سری سنگ بزرگ که باید ازشون رد میشدیم ... به مامان نوشی گفتم خوب شد نوشی نیومد دیگه ... از اونا هم به هر جون کندنی بود رفتم بالا ! تمام اینجاهام بغلش رود بود ...  دیگه رسیدیم به جایی که یکم نشستیم همه ... اینا میخواستن برن بالا تر منم که ترسو ... فکر برگشتنه این راها که سر پایینی هم میشد بهم استرس میداد ... مامان نوشیم ماشالا هزار ماشالا اصلا ترس مرس تو کارش نیست ! خیلی باحاله ... خلاصه پاشدیم از یه سربالاییه دیگه رفتیم بالا دیگه وسطاش پاهام نمیومد اصلا ... همونیم که رفته بودم واقعا شاهکار بود ... سرمم گیج رفت ... گفتم من دیگه شرمندم ... نمیام بالاتر .... یعنی نمیتونم که بیام ... خلاصه دوباره یکم نشستیم همونجا و یه سری عکس انداخیمو اومدیم پایین ... ولی از اون راه نه ! اگه میخواستیم از اون راه بریم که من مرده بودم به راه صاف تر داشت که از اونجا رفتیم ... تازه خوبم شد چون کلی از زمینو هوا و آسمون عکس انداختم ...... (ادامه دارد )

نظرات 4 + ارسال نظر
Someone شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:53 ق.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

اولین بار بود چنین اسمی می شنیدم ...

مبارکه پس چشمتون روشن ...

سهیل شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ق.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام . وبلاگ قشنگی داری . دلم نیومد نظر نداده برم . عالی بود . راستی منم به روزم . یه داستان نوشتم درباره کنکور . خوشحال می شم بی یای و برام یادگاری بذاری . ممنون . بازم می یام از وبلاگت خوشم اومد .. موفق باشی

سلام
ممنونم.
میدوننم حتما میام میخونمش.
مرسی.

سعید شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:52 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

به به! همیشه به گردش خانم! خدا وکیلی تو زندگیم لذتی به اندازه این گردشهای دست جمعی حالا چه با دوستام چه با فک و فامیل نداشتم! یه جور فرار از شهره! حالا خدا رو شکر که به سلامت رفتی و برگشتی ... اینجور جاهایی که شماها میرید معلوم نیست آخر و عاقبتش چیه؟! بیکارید از همه سنگ بالا میرید! :)) خوب همونجا کنار رودخونه میشستید یه قلیونم چاق می کردید کیفشو می بردید!!! ولی خارج از شوخی هرچی بالاتر میری احساس می کنی به خدا نزدیکتر میشی ؛) تازه اینجوری طبیعت بکر رو هم می بینی ...

ما منتظر ادامش هستیم!!!

سلام
آره خیلی خوب بود ...
حتما ... شاید ماه دیگه نوشتمش :دی

نوشی شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

واقا خیلی خوش گذشت
مخصوصا وقتل برق رفت
امیدوارم که بازم روزایی این چنین پیش بیاد

آره خیلی خیلی ... پیش میاد جیگر
بابا جلو جلو پستای منو لو نده دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد